امشب یه شب دیگه است!

امشب نه حال و حوصله دیدن برنامه هاى مزخرف تلویزیون رو دارم، و نه حوصله خوندن مطالب تکرارى روزنامه ها رو. امشب هوس کردم براى اولین بار بشینم روبروت و باهات درد دل کنم. امشب مى خوام تموم اون چیزایى رو که این همه سال بهت نگفته بودم رو بگم. مى خوام اعتراف کنم. خودم رو هم براى غسل تعمید آماده کردم. براى یه بار هم که شده مى خوام باهات رو راست باشم و بدون واسطه و سر خر حرف بزنم. تو این همه سال، تو که همش ساکت بودى و فقط نگاه کردى، پس اینبار هم من حرف مى زنم و تو فقط گوش کن.

8-9 سالم بود. کلاس دوم، سوم دبستان. دنیا، دنیاى بچه گى و بازى و بى خیالى بود. معمولا" شبهاى امتحان و یا موقعى که قرار بود معلم درس بپرسه یادت میوفتادم. اون موقعها فقط یه اسمى ازت شنیده بودم. اصلا" نمى دونستم کى هستى، چى هستى، کجا هستى. تو عالم بچه گى فکر مى کردم هر جا که تاریک باشه حتماً تو اونجایى. تقریبا" یه چیزى تو مایه هاى لولو!

همیشه فکر مى کردم دو تا جاسوس هم دنبالم فرستادى که تا دست تو دماغم کنم، میدواند و زِرتى بهت خبر میدن و اونوقت چوب و فلک و ماتحتى که قراره با ترکه هاى آلبالو نوازش بشه! بخاطر همین، من هم لج کردم. هر وقت که قرار بود تو مدرسه زورکى نماز بخونیم، مى رفتم ته صف والکى دولا راست مى شدم. خیلى مواقع هم با بچه ها اون ته صف زیر زیرکى مى خندیدیم. آخ که چه حالى میداد اون خنده ها!

یه کمى بزرگتر شده بودم. داشتم با دین و مذهب و آداب و رسومش آشنا مى شدم. میگفتن اینا دستورات زندگیه، میگفتن اینا گفته هاى تو، یه جاهایش خیلى قشنگ و دلنشین بود ولى کلا" حس و درکش برام سخت بود. دین و مذهب برام مثل چوب درخت گردو سفت و مثل شربت اکسپکتورانت تلخ و بد مزه بود. رفاقت و دوستى و نزدیک شدن به یه همچین چیزى خیلى مشکل بود.  اینا رو هم که مى خوندم گیج تر مى شدم. ولى خب، نمى شد که همین جورى هم یلخى زندگى کرد. پس سعى کردم بهت نزدیک بشم و باهات رفاقت کنم. یعنى راستشو بخواى وقتى فهمیدم خودت پیغام دادى که زیاد هم سخت گیر نیستى و اون چیزهایى که دور و بریها میگن، همش حرف تو نیست، ازت خوشم اومد.

اونجا بود که فهمیدم میشه روت حساب کرد. فهمیدم رفیق بازىِ و میتونم باهات راحت باشم. فهمیدم براى دیدن تو نه، نیازى به کت شلوار و لباس آنچنانى هست و نه، باید قاشق چنگالى و عصا قورت داده برخورد کنم! خیلى خاکى و با حال تر از این حرفها بودى. پس این دور و بریها چى مى گفتن؟! این شد که دستم رو براى رفاقت دراز کردم.

گذشت و گذشت. نا رفیق نبودم، خواستم رفاقت کنم ولى دردسراى زندگى و دانشگاه ، دیگه حالی براى رفیق بازى نگذاشت و فقط رمقى براى تفکر و تامل و فیلسوف بازى! اون وقتها که کوچیکتر بودم بهونه براى اسم و یاد تو بیشتر بود ولى وقتى بزرگتر شدم فقط اونجاهایى که پاى جون و پول در میون بود یادت میوفتادم. ظاهرا" تو هم بیخیال من شده بودى، به من کارى نداشتى، ولم کرده بودى بحال خودم بچَرم! یه وقتهایى شبح وار مى دیدمت ولى اینقدر محسوس و ملموس نبودى که بتونى تاثیرگذار باشى. مثل رعد و برق، ایکى ثانیه میومدى و بعد جستى میزدى و دود مى شدى میرفتى اون بالاها. یعنى میدونى بودى هاااا ولى مثل هوا بودى. وقتى بودى حِسِت نمى کردم ولى دریغ از لحظه اى که …

امروز بعد از ظهر وقتى تو بیمارستان شنیدم که بعد از دومین عملش، رفته تو کما، دوباره یاد اون شبهاى امتحان افتادم. یاد اون ظهراى تابستون که موقع فوتبال میزدیم شیشه همسایه رو مى شکوندیم و شبش دعا دعا مى کردیم یارو به بابامون چیزى نگفته باشه. یاد دلهره هاى اون روزایى که مشقمون رو داداشمون مى نوشت. یاد اون رد شدن ماشین کمیته از بغلمون و چپ چپ نگاه کردناشون. یاد اون پرواز تهران_شیراز که هواپیما حال خوشى نداشت و عینهو آدمهاى مست تلو تلو مى خورد. آره، دوباره یاد تو و یاد اون لحظه هایى که بى تو بودن رو برامون عین برج زهرمار تلخ مى کرد افتادم.

ولى امشب قضیه خیلى جدى تر از این حرفهاست. تا حالا هر چى ازت مى خواستم براى خودم بود ولى این یکى با همه اونا فرق داره. مى دونم باهات نارفیقى کردم، خیلى وقتها، تو بده بستوناى زندگى وجودت رو یادم رفته بود. بد کردم، میدونم. ولى بخدا قسم! همش هم تقصر من نبود. گفتم که، اون دور و بریهات چیز دیگه اى مى گفتند. تو اگه خودت هم جاى من بودى هیچ وقت با یه موجود بد هیبت و بد هیکل رفاقت نمى کردى… مى کردى؟! به ماها یاد دادند به اون چیزیهاى که حتى جلوى چشم مون هم رژه میرند اعتقادى نداشته باشیم و منکر وجودشون بشیم، حالا واى بحال تویى که دیدنت لیاقت مى خواد.

نمى دونم هر چى صلاح خودته. خودت بهتر میدونى چیکار کنى. اگه امشب شفاش رو بدى که خیلى نوکرتم. اگر هم ندادى حتما" حکمتى داشته. تو کار تو نباید دخالت کرد. امشب اومدم بهت بگم دیگه مى خوام باهات رفاقت کنم. به حرفهاى این و اون هم کارى ندارم. میخوام مثل همون چوپونه همراه با بع بع گوسفندا باهات حرف بزنم. میخوام موهات رو شونه کنم. مى خوام همین جورى یلخى و بدون دو دو تا چهار تا باهات رفاقت کنم. به قول این روشن فکرا میخوام با ادبیات خاص خودم باهات حرف بزنم. اینجورى هم من به تته پته نمى افتم و هم وقت تو رو زیاد نمى گیرم. تو هم قول بده دیگه دستم رو ول نکنى و هوام رو داشته باشى!

۱+۶۸


مادر گم می شود
من و پدر خودمان را به ناراحتی می زنیم
از وقتی مادر گم شده یک ماشین سیاه همیشه مرا تعقیب می کند
من پنجاه خیابان را که می دوم از خستگی می میرم
پدر از ماشین سیاه بیرون می آید و مرا بغل می کند
من زنده می شوم و پدر می میرد
به خانه که می رسم پدر را می بینم که معشوقه اش را می بوسد
عکس یک دره کنار تلفن است
مادر در عکس با آقای غریبه پاهایشان را آویزان کرده اند و همدیگر را می بوسند
پدر پشت عکس، تاریخ گم شدن مادر را با خون نوشته است
من جیغ می زنم و معشوقه ی پدر می میرد
پدر از دست معشوقه ای که بلد نیست زنده بماند عصبانی می شود و مرا می بوسد
معشوقه از دست پدر که او را نمی بوسد عصبانی می شود و زنده می شود
اینجا پدر قبول می کند که کمی گیج شده است
پدر سوار ماشین سیاهش می شود و می رود تا دنبال مادر بگردد
به آشپزخانه که می روم مادر را می بینم که آقای غریبه را می بوسد
من جیغ می زنم و مادر می میرد
آقای غریبه از دست من که جیغ زده ام عصبانی می شود و مرا می بوسد
مادر از دست آقای غریبه عصبانی می شود اما از لج من زنده نمی شود
معشوقه ی پدر عاشق آقای غریبه می شود
من همینطور که جیغ می زنم سوار ماشین سیاه پدر می شوم و می روم تا دنبال مادر بگردم
پدر را که می بینم تعقیبش می کنم
پنجاه خیابان را که می دود من از خستگی می میرم
پدر در ماشین را باز می کند و مرا روی صندلی عقب دراز می کند
النگوهای خونی مادر را روی صندلی عقب می بینم و به پدر نگاه می کنم
به دره که می رسیم مادر و آقای غریبه خستگی ناپذیر همدیگر را می بوسند!
تا 40 می شماریم و هر دوتایشان را پایین پرت می کنیم
پدر احمق بازی در آورده است و حالا پوزخند می زند
به جای این که آن ها را پایین پرت کرده باشیم خودمان را بالا پرت کرده ایم
به سقف دنیا که می رسیم دلمان برای همدیگر تنگ می شود
آن طرف سقف، خدا و معشوقه اش دارند همدیگر را می بوسند
ما حوصله ی دردسر نداریم
خیلی آهسته خدا و معشوقه اش را پایین پرت می کنیم
این بار ما به جای خدا احمق بازی در می آوریم
من تصمیم می گیرم کاری کنم هر کس مرده، مرده ی دیگری را ببوسد
تهدید می کنم که اگر هر کاری من می گویم نکنند زنده شان کنم
همه زنده می شوند و من حوصله ام سر می رود
پدر به جای خدا دستور می دهد همه همدیگر را ببوسند
همه چپ چپ پدر را نگاه می کنند
پدر پوزخند می زند و حوصله اش سر می رود
خودمان را پایین پرت می کنیم و توی ماشین سیاهمان می افتیم
روی صندلی عقب خدا و مادر همدیگر را می بوسند
ما سرمان برای دردسر درد می کند
آهسته خدا و مادر را بالا پرت می کنیم
من بغض می کنم و می پرسم: مادر کجاست؟
پدر ادای گریه کردن را در می آورد
من می فهمم که مادر پیش خدا رفته
انگار مادر از پیش خدا بودن حوصله اش سر می رود
ما خدا را می بینیم که همینطور که پایین می آید جیغ می کشد و روی صندلی عقب می افتد
به جز آقای غریبه همه می میرند و آقای غریبه خود به خود به بالا پرت می شود
من و پدر می دانیم مادر دارد جای خدا احمق بازی در می آورد
خدا پدر را تهدید می کند اگر معشوقه اش را به خدا ندهد مادر را برمی گرداند
پدر مرا به جای معشوقه اش به خدا قالب می کند
مادر برمی گردد و خدا پوزخند می زند
مادر قبول می کند که کمی گیج شده است!
خدا در گوش پدر چیزی می گوید و با معشوقه ی جدیدش بالا می رود
چشمان پدر دو کاسه ی خون می شود
من هیچ نظری درباره ی دردسر ندارم پس خودم را به مردن می زنم
عکس کنار تلفن زیر صندلی عقب افتاده است
گوشه ی عکس پدر و معشوقه اش دارند همدیگر را می بوسند
گوشه ی پشت عکس مادر تاریخ گم شدن خودش را با رژ لب نوشته است
خیلی ساده اند که فکر می کنند من به این سادگیها گیج می شوم!
پدر به پشتم می زند و می گوید که من دیگر بزرگ شده ام
من منتظر یک خبر بد می شوم
پدر می گوید بهتر است همه چیز را فراموش کنیم
من می فهمم که دیگر بزرگ شده ام
به خانه که می رسیم مادر هنوز خواب است
ما هم خودمان را به خواب می زنیم

صبح مادر گم می شود...

هراس های یک ذهن پریشان


تا به حال شده که احساس کنین بدون اینکه خودتون تصمیم گرفته باشین یا از قبل برنامه ای ریخته باشین دارین همراه یک گَله حرکت می کنین که داره شما رو به طرفی که خودش هم دقیقا نمی دونه کدوم طرفه می بره و هیچ کار خاصی هم از دستتون برنمیآد چونکه یکی از اعضای تشکیل دهندهء گله هستین و با اینکه گله از همین یکی یکی افراد تشکیل شده اما نه تنها بدون شما هم به راه ادامه خواهد داد بلکه اگر هم زیادی تکاپو و سعی در تغییر جهت داشته باشین خیلی راحت له میشین و گله به راهش ادامه میده؟

وه! عجب سوالی شد! همیشه یکی از ترس های بزرگ من تو زندگیم همین سوال بوده. فکر کنم برای همین بود که حتی وقتی بچه هم بودم از کتاب ماهی سیاه کوچولو بدم میومد و با اینکه همه هی میگفتن آخی عجب داستان قشنگی من احساس می کردم یه جای این داستان یه اشکالِ خیلی خیلی بزرگ داره. از گله ها بدم میآد. از ارادهء جمعی وقتی تبدیل به اجبار جمعی میشه بدم میآد. از دنبال کردن و دنبال شدن بدم میآد. از اون حالت انفعال جمعی حال تهوع بهم دست میده. نه دلم می خواد سر گله باشم و نه وسطش و نه تهش.

تنوع انسانی یکی از بزرگ ترین موهبت هاییه که ما ازش برخورداریم و تلاش برای از بین بردن این تنوع و قالب زدن انسان به یک یونیفرم تکراری به نظر من یه جنایته. شاید در نگاه اول نظریهء منصفانه و جذابی باشه اما مطمئنا در ادامهء راه تحققشه که اشکالات متعددش، که کوچکترینش نادیده گرفتن ذات مستقل و فردی انسانه، خودشون رو نشون میدن.

در هر حال اینکه چرا ناگهان به چنین موضوعی پرداختم ناشی از اون حس گله-هراسی ایه که دوباره تازگی ها دارم بهش مبتلا میشم. علتش هم دیدن حرکت های جمعی بی نظم و بی هدف و گله وار در جهت های به ظاهر انساندوستانه است. اگر همراه گله بشی خودی هستی و اگه نشی انسان نیستی؛ به همین راحتی. اگر گله به طرف سانتیمالیسم و احساس گرایی صرف حرکت می کنه و اصلا به خودش کوچکترین فرصتی برای تفکر عمیق در مورد حرکتش نمیده تو هم باید همراهش بری و اگه نری و ساز خودت رو بزنی سازت شکسته میشه.

خب انتخابِ سختیه. گله وار رفتن و خود رو از دست دادن ولی در عوض از حمایت گله برخوردار شدن یا امتناع کردن و راه خود رفتن و فحش شنیدن و لگدمال شدن. زندگی مجموعه ای بی انتها از انتخاب هایی که باید بکنیم امیدوارم حق انتخابم رو همیشه داشته باشم.