حرف نمی زند . یا حداقل خیلی کم . بی شک زیباست . اما همیشه ، یکنواخت آرایش میکند . قد بلند ، موی لخت که یه وجب از شانه اش پایین آمده و یک رژ صورتی دخترانه ، ...و دو چشم درشت سیاه ! چشمهایی که می دانم به من دروغ نمی گویند ، اما چیزی هست که نمی گویند . انحنای اندامش را در کمتر دختر شرقی دیده ام . لباسش مشکی ست ، مثل همیشه ، یک شلوار تنگ مشکی و یه تاپ مشکی . رو شانه اش لخت است مثل همیشه . از موقعی که آشنا شدیم هیچ تغییری در ظاهرش ندیده ام . بیرون از خانه یک مانتو روی اینها می پوشد . بارها بیرون از خانه دیدمش . اگه جلو نروی و دقیقا سد راهش نشوی ، متوجهت نمیشود . مستقیم نگاه میکند . همین متوجه نبودن به دور و برش باعث آشنایی ما شد .
کم حرف می زند . آن قدر که بعضی از وقتها لجم میگیرد .
سلام ، خداحافظ ، چه خبر ؟ و هر چی تو بگی!
اینها بیش از پنجاه درصد حرفهایش را با من تشکیل می دهد .
سنگ نیست . سرد نیست . چیزی است مثل یخ ... نه یخی که آب را خنک میکند ، مثل وقتی که به یک فلز سرد در سرمای زیر صفر دست میزنی .
دوستش دارم ؟ شاید ! به خاطر زیبایی ظاهر ، به خاطر اینکه تو جمعهای مختلف مورد توجه است و به خاطر موجودیت پرستیدنی او .
زیبایی محض پرستیدنیست .نه ؟ . زیبایی بدون اینکه بدانی آنکه زیباست چه جور آدمی ست ، قابل تعظیم است .
عاشقش نیستم ، نمی دانم ، شاید اگر کمی با من بیشتر حرف می زد ، روحش را هم همچون جسمش در اختیار من می گذاشت ،عاشق میشدم یا نه !
سعی می کردم بهش نزدیک شوم ، اما هر بار چیزی را بهانه می کرد : بعدا !
آدم کثیفی نبوده و نیستم . اما سعی می کردم ، کمال لذت جسمی را از او ببرم . در آغوش من ، در اختیار من بود . حرف نمی زد. نمی دانم، شاید هیچ وقت لذت نمیبرد. حالم از این رابطه یک طرفه به هم میخورد . نمی خواستم به او مثل یک روسپی یا یک عروسک نگاه کنم .
واقعا کاری نبود که من برای نفوذ به او نکنم . اما همیشه دافعه ، شاید به طور نا خواسته .
موقع غذا خوردن ، هیچ عکس العملی نشان نمی داد . با چنگال با غذا بازی می کرد . نه غذا می خورد و نه حتی نگاهی به من می انداخت .
چند بار که مست کرده بود ، از یک عشق قدیمی گفته بود و چند بار جمله مضحک دوستت دارم .
آن روز مست در آغوش هم بودیم . چشمانش را می بست . عادت نداشت به من نگاه کند . از خجالت نبود . احتمالا نمی خواست حداقل لذتی ببرد . یک جور جدال با خود .
بلند شد ، ملحفه را دور خود پیچید . برای اولین بار برای یک یا چند دقیقه به من خیره شد . سیگاری گذاشت گوشه لبش . تمام مدتی که سیگار میکشید به من نگاه می کرد . این بار مثل اینکه من باید چشمانم را می بستم.
بلند شد ، لباسشو پوشید و خداحافظی کرد و رفت . بدون هیچ کلام اضافه ای . از خودم بدم اومده بود . واقعا من او را در چه حدی تنزل داده بودم ؟ یک عروسک ؟ یک عروسک قابل ستایش؟
یا شاید یک بازیچه به شدت زیبا؟
باید حالم از خودم به هم می خورد؟مسلما نه ! این انتخاب خودش بود . نمی خواست روحش را تسخیر کنم ، انتظار هم نداشت که روح من مسخر او بشه .
به ته سیگار رژ لبی اش در جاسیگاری نگاه کردم . رنگ صورتی ، معصومیت خاصی به لبهای هر کسی می دهد .
حوصله نداشتم زیاد فکر کنم . کم و بیش لذت برده بودم ، او هم همین را می خواست ، که من لذت ببرم .
فردا صبح تلفن زنگ زد :
مردن به سان مردگان !!.... نمیدونستم که مریضه...