مادرم چاقو را در حوض نشست
ماه زخمی میشد ....

Dreamin of you

دیروز ، فرزندمان ، پسری که هیچ گاه از وجودش اطلاع نداشتی ، در میان تب سوزان سوخت . سه شب به پایش نشستم و با دستمال عرق پیشانیش را پاک می کردم . شب سوم از فرط خستگی خوابم برد و وقتی بیدار شدم ، فرزندم دیگر در این دنیا نیود . صورت زیبایش در میان نورشمع میدرخشید ، انگار که زنده بود . حالا دیگر کسی را جز تو در زندگی ندارم ...اصلا زندگی من وقتی آغاز شد که ترا شناختم .... تویی که هیچ وقت من را نشناختی...
تب دارم ، میسوزم ...همه بدنم کرخت شده . زندگیم مثل شمعی که داره به زوال میره ، رو به تحلیل رفته . شاید نتوانم این نامه را به پایان برسانم اما می نویسم ....

خیلی سخت است ، انسان چیزی را که انگیزه درونی تمام کارهای اوست ، در دل نگاه دارد .

از سیزده تا شانزده سالگی با تو زنده بودم . با دیدن اندامت . با دیدن چراغ روشن اتاقت . به خدمتکارت حسودیم میشد . وقتی سفر میرفتی . پنهانی اشک می ریختم و اشک هایم را از مادرم پنهان میکردم.
چنان غرق در عشق تو بودم که نمی توانستم متوجه اطراف خود باشم . در همین زمان بود که تاجر ثروتمندی از مادر من خواستگاری کرد . وقتی فهمیدم که پس از ازدواج مادر با او باید به
انسپروک برویم ، انگار دنیا رو سرم خراب شد . وین! شهر تو ! و تو! باید میرفتم؟!
سراسیمه از خانه بیرون زدم . به در خانه تو آمدم . در زدم . کسی باز نکرد . خانه نبودی . نه تو و نه خدمتکارت .می خواستم بهت اعتراف کنم . چون دیگر تحمل دوری ات را نداشتم .
کنار پنجرهمنتظرت بودم. می خواستم خود را به تو برسانم. اما ساعت دو شب تو را دیم که با زنی به خانه ات امدی زیر بازویش را گرفته بودی و باهم خنده و شوخی میکردید . نمی دانم آن شب را چگونه زنده ماندم. صبح از وین رفتیم .

بچه ما بچه ای که هیچ گاه از وجودش مطلع نبودی ، دیشب مرد .
از شانزده تا هیجده سالگی نیز تنها بودم و تنها دلخوشیم ، یاد آوری تو بود .

در مغازه لباس فروشی یکی از اقوام مشغول کار شدم و هر بعد از ظهر در جلوی خانه ات ، انتظار تو را می کشدم . پس از یک هفته دیدمت . نگاه کردم ، نگاهم کردی . نگاهت مثل شکارچی بود که چشمش به شکار خوبی افتاده است . دو شب دیگر این برخورد تکرار شد و. شب سوم با تردید مرا به شام دعوت کردی و من پذیرفتم .
آنقدر در آن شب ادب و نزاکت به خخرج دادی که اگر عاشق تو هم نبودم ، باز خودم را به تو تسلیم میکردم .
پس از شام با کمال تردید و دودلی من را به خانه ات دعوت کردی و وقتی من با گشاده رویی پذیرفتم ، سخت متعجب شدی .
باید هم حیرت می کردی . آخر تو نمی دانستی که من کیستم و چگونه جسم و جانم در گرو محبت توست . آن شب چنان جسمم را تسلیم خواهش توکردم و سر تا پا تسلیم محض بودم که نفهیمدی دوشیزه باکره ای برای اولین بار خود را در آغوش کسی افکنده است . دو شب دیگر به همین منوال گذشت و شب سوم گفتی که عازم مسافرت میباشی وقرار شد نامه هایت به ادرس پستخانه باشد ، ولی دریغ که دو ماه متوالی به پستخانه مراجعه کردم و تو حتی یک خط هم برای من ننوشته بودی .

فرزندمان دیروز جان سپرد. سوگند یاد میکنم که این بچه متعلق به تو بوده است و یکی از همان شبها به وجود آمده . زنی که در آستانه مرگ باشد ، دروغ نمی گوید . ممکن است بگویی چرا به تو مراجعه نکردم؟ من به خوبی می شناختمت ، ممکن بود که کمکی به من و فرزندمان کنی ، اما هیچگاه حاضر نمی شدی که او را فرزندت بدانی . من تو را مقصر نمی دانم

جواهراتم را فروختم ، یک هفته قبل از زایمان دار و ندارم به سرقت رفت . نمی توانستم دست کمک به سوی کسی دراز کنم . ناچار برای زایمان به بنگاه حمایت از مادران مراجعه کردم .آن جا با زنان بدکاره ای به سر می بردم که وجه مشترکشان با من ، همان فقرشان بود . نفرت از هم ، نگاه های پر شهوت دکتران به بدنهایمان و رفتار استهزا آمیزشان ، همه و همه باعث شد من از زندگی بیزار شوم .


من خودم در زایشگاه طعم فقر را کشیده بودم ، حاضر نبودم ،فرزند من و فرزند تو ، مزه گس فقر را بچشد .
با هر کس که معاشرت و هم آغوشی می کردم ، مورد توجه ش واقع میشدم جز تو . جندین بار در مجالس و محافل هنری تو را دیدم . هر بار با نگاه خریدارانه به من نگریستی و باز هم مرا نشناختی . من تشنه مجالست با تو بودم .و بالاخره ساعتی که در انتظارش بودم فرا رسید .
یک سال قبل در سالروز تولدت ، در یکی از همان مهمانی باز به من رسیدی و گفتی: ممکنه ، یک ساعت از وقتتان را به من اختصاص دهید؟ باز هم مادر طفلت را نشناختی . حتی آن هنگام که بدن برهنه ام را در آغوش گرفته بودی، آن را می فشردی و می بوسیدی ....با ره با ایما و اشاره خواستم به تو بفهمانم . اما موفق نشدم . بی انکه بدانی کیستم چند اسکناس در کیفم گذاشتی .مادر فرزندت را یکی از زنان هر جایی فرض کردی. وقتی از در خانه ات خارج میشدم به خدمتکارت ، ژان ، برخوردم . در همان نگاه اول مرا شناخت . پولها در دستش گذاشتم و اشک ریزان دور شدم ....

شاید علاقمند باشی که من را بشناسی ، اما خیلی دیر شده ، وصیت من وقتی به دستت میرسد که دیگر در قید حیات نیستم .
دستم قادر به نوشتن نیست ...
ناچار در بستر می افتم تا زودتر مرگ به سراغم بیاید و
دیگر نمی توانم بنویسم ....
عزیزم خداحافظ ....
تنها خواهشم این دست که در روز تولدت یک دسته گل سفید بخری و در گلدانت بگذاری ..این اولین و آخرین خواهش من را بپذیر......

خداحافظ

***************
دستهای مرتعش ، نامه را رها کرد . خاطره نامفهومی در ذهنش شکل گرفت . شکل مشخصی نداشت .... دختر لاغر اندام همسایه و زن باشکوهی که در مجلس رقص دیده بود ....
هر چه خاطراتش را زیر و رو کرد ، شخص معینی را به خاطر نیاورد .
ناگهان چشمش به گلدان افتاد و برای اولین بار در سالروز تولدش آن را خالی یافت .....


۱.یکی با من یک مصاحبه کرده بود و گفت چاپ شده ، ولی نمی دونم کجا!

۲. تحملت برای من به جز به صورت برهنه و در زیر نور بسیار کم ، غیر ممکن است .

۳. گوگل هم عجب بی تربیتیه !!! فقط مونده ...کشی جنده های ایرانی رو بکنه تو تبلیغاتش .

۴. با من راحت باش :

خدایا تو بوسیده ای هیچ گاه
لب سرخ فام زنی مست را؟
به وسواس ، لرزیده دستان تو؟
به پستان کالش زدی دست را؟

خدایا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من سخت می باختی
برای خود ، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز می ساختی