وصیت...
کاش می شد بدون ترس نگاه مردم وصیت کرد... داروندار زندگیت رو بریزی تو دایره تقسیم روزگار.. غمها رو به یکی بدی که ارزش غم یه دوست رو بدونه و شادیها رو به یکی دیگه که از لحظه های شاد بودن با تو زیاد خاطره نداره.... کاش می شد بگی تو اون چهار وجب جایی که خونه رفتنته آرزو داشتی دکورش چه جوری باشه... رو سنگ یادمانت بنویسن عاشقی دل شکسته یا عاقلی عقل باخته... کاش می شد بگی کنار قبرم نه یه گلدون شمعدونی بلکه یه بوته گلسرخ بکارین تا با مستی وجودش عذاب بد بودن رو فراموش کنم... کاش می شد...
فقط زنده ام به جرم نفس کشیدن... و اگر این جرم بر من بخشوده شود دوزخ سر منزل بعدی ام خواهد بود... هر چند به لطف خدا امیدوارانه گه گه به سر منزل مقصود می اندیشم... می دانم کلماتم پریشانتر از آناند که بتوانم بگویم آنچه در این دل غمناک ذره ذره تلنبار شده است.... بازهم نتوانستم بنویسم....
ساعت : 5:20 صبح
ماشین اش را روشن کرد نگاهی تو آینه کرد تنها چیزی که توجه اش رو جلب می کرد چشمای خمار و پر از خوابش بود.
هوا کم کم داشت روشن میشد..
نگاهی به ساعت انداخت 6:13 چند دقیقه ای میشد که از شهر خارج شده بود
به آینه نگاه کرد و پاشو محکم تر روی پدال گاز فشار داد...
اتوبان کم کم داشت شلوغ میشد .. داغی نور خورشید را کاملا روی صورتش حس میکرد ...
سرعت ماشین کناری ناخداگاه توجه اش را جلب کرد .... زیر لب خندید ...
از دور به ماشین آبی رنگی خیره شد ...
ناگهان با صدای برخودی و لرزشی چشمانش را باز کرد ..... هیچ چیزی دورو ورش ندید ... دقیقا احساس کرد که رو هواس
بی اختیار با تمام توان ترمز رو فشار داد ...... آخرین چیزی که احساس کرد درد شدیدی در سمت چپ بدنش بود ...
چشمش رو باز کرد ... روی زمین دراز کشیده بود ... حرارت خون را توی دهنش حس میکرد ... اطرافش خیلی شلوغ بود ....
صدای مردمی را میشنید ... هر چقدر خواست خود را تکان دهد یا حرفی بزند نتوانست .... دیگر چیزی نفهمید
بیمارستان زنجان ....
........
چه کسی کشت مرا ؟
همه با آینه گفتم، آری
همه با آینه گفتم، که خموشانه مرا می پایید،
گفتم ای آینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید ؟
امتداد جاده،مرا به یاد مسافرغریب زندگی ام انداخت.
مسافرم!
لمس عشق تو
قلبم را ازباور بودن لبریز خواهد کرد.
مسافرم!
دستانت را به بادبسپار!
من سالهاست که دستانم رابه بادسپرده ام!
وسوت سرکش باد!،
این تنها ترانه ی آشنای مسافراست.
مسافرم!
دوردست ترین مقصد،نزدیک است!
تمامت جاده راهمراه شو!...
B
......
دم دری رسیدیم . شماره 26 ،
: اینجا ، کلبه من است ، کلبه تنهایی من ..
در را باز کرد ، داخل خانه رفتیم . کلید برق را زد . با روشن شدن حدود ده ، دوازده دیوارکوب قرمز روشن شد . دیوارها قرمز بودند . در وسط اتاق یک میز بزرگ سفید وجود داشت که فقط یک صندلی در کنار آن بود . یک کاناپه ، یک سیستم صوتی بسیار گران قیمت و یک کتابخانه بزرگ ، بقیه اجزای اتاق را تشکیل می داد . عطر جالبی در فضا ، گسترده شده بود . بی شک گیر یکی از دیوانه های این شهر افتاده بودم . منتظر بودم که یکی طناب بندازه و خفه ام کنه ، و یا با یک چاقوی تیز بهم حمله کنه . ولی او همان لحن اثیری پرسید : خونه من به نظرت چطور میاد؟
: خونه ؟ اینجا به نظر یک استودیو ضبط موسیقی ، یا خونه یک دکتر خون آشام میاد !
لبخندی زد : شام که خوردی.... مستی ، نه؟
: با اجازتون
- چی خوردین ؟
: ویسکی !
- خب ، هیچ چیز اصالت شرابو نداره . این شراب هم سن منه ، بیست و چهار سال . این شیشه آخریشه . به افتخار تو .
باز کرد و برام ریخت . رنگ شراب از رنگ دیوارها قرمز تر بود . به سلامتی هم نوشیدیم. به چشمها و لبهایش نگاه کردم . بی شک منتظر چیزی بود . منتظر یک صحبت طولانی .
: به نظر من ، همچین خونه ای هیج وقت به یه دختر جوون مثه تو نمی خوره .
- چرا؟
: خیلی مردونه س . پر افسدگیه . به قیافه ت نمی خوره .
به من نگاه کرد . انگار می خواست که من سوال بیرسم و او شروع به جواب دادن کند :
هیچوقت با بقیه قاطی نشدم . همیشه یه احساس عجیب داشتم که باید منزوی باشم . باید طوری زندگی کنم که دیگران دوست ندارن . یه احساس بد بختی ، همیشه جلوی چشمم بوده . حس درد زندگی ، حس بد زنده بودن میون ادمهایی که فقط فکر و ذکرشان خوردن و پوشیدن و عشق و حال کردنه . همیشه می گفتم از این انزوا فرار میکنم و میرم یه جایی که افکار و عقایدم رو پیرو هیچ فرقه ای نکنم . برم مثه سگ کار کنم و پول در بیارم که جی؟ نسلهای قبل از من و پدر و مادرم به اندازه کافی اندوخته ن . کافیه . برای زنده بودن من کافیه . افتخاری به اجدادم نمی کنم . تو این مملکت هر کی پولدار شده تا سه پشتش دزد و زن قحبه و بادمجون دور قاب چین بوده . خیلی هم بخوایی کنکاش کنی ، به یکی از اقوام عرب و یا حداکثر به گوریل و شامپانزه میرسد .
گاهی وقتها فکر میکنم ، حرومزاده ام . تو خونواده م من با بقیه فرق دارم . نمی دونم چرا کسی که دنبال پول در آوردن نباشه ، به نظر اونا ادم به حساب نمیاد؟! شاید پدرانم زیادی پول پارو کرده بودند و این خستگی اونا در من خلاصه شده . نوستالژوی یک سلسله که مثه خر کار میکردن. می خواستم یه جوری برم به یه گوشه . یه جوری تو تاریکی چمباتمه بزنم ، گم و گور شم . از چیزایی که بقیه به دست آوردن بخورم .
زیر لب گفتم : درست مثه جنین که تو تاریکی رحم مادرش از اون تغذیه میکنه !
خندید ، اولین بار بود که قهقهه میزد. یک جور خنده هیستریک داشت که باعث شد بقیه حرفم را بخورم .
ادامه داد:
در این مدت تمام پولامو جمع کردم . پولایی که مال همون اجداد مسخره ام بودن . خونه ای خریدم . یکی دو سالی هست که اینجام . همه خونه مثل خیال منه . مثل اون گوشه خلوتی که فکر می کردم . دیگه هیچ میلی ندارم که از اتاقم ، خارج بشم . همین گوشه دنیا برای من و برای داستان زندگی من بسه . تصمیم گرفته بودم که هر وقت پولهام ته کشی ، خودمو از بین ببرم .
هیچ وقت تصورشو نمی کردم ، اما الان خوشبختم .
برای اولین در طول این ساعات ، ساکت شد . فکر کردم نوبت من بود که حرف بزنم :
- اما زندگی ، یعنی زندگی ، یعنی با هم بودن ، یعنی تعامل .....
بلند شد .
: مثه اینکه خیلی حرف زدم ،تو رو آوردم اینجا و خسته تون کردم ، نه؟ می دونم تو این مستی که تو داری حرف زدن چه سخته . فردا هم هست ، فردا هم میتونیم جلوه های دیگر این زندگی رو ببینیم . امشب به من افتخار بده و تو اتاق من بخواب .
مرا به اتاق خواب راه مایی کرد . گفت : فردا روز دیگری ست ...سرم را به نشانه تصدیق بالا و پایین آوردم . زیر لب گفتم : فردا روز دیگری ست....
شب به دیوارهای قرمز ، به مستی خودم ، به گفته های او و دست عجیب و غریب سرنوشت فکر می کردم . با یک دیوانه مواجه بودم یا یک افیونی یا یک آدم متفاوت .
در میان خیالات و سوالاتم به خواب رفتم . صبح ساعت 11 بیدار شدم . صدایی از بیرون نمی آمد . به سالن رفتم . میزبانم با همان لباس شب ، آن جا بود با پاهایی که تا روی سینه جمع شده بود و سری که بر روی آن خم گشته بود . درست شکل جنین در زهدان مادر . سلام کردم . جواب نداد . آرام شانه هایش را تکان دادم . به همان حالت خشک شده بود . نتوانستم فریاد بزنم . نتوانستم حتی در بروم . نشستم و با خودم فکر کردم ، به رویا های دیشب و به حرفهایش .
و به مرگش .
آیا کیسه او ته کشیده بود؟
آیا می خواست شب آخر تنها نباشد ؟
آیا می خواست جور دیگری تجربه کند؟
آیا او خوشبخت بود؟
برای آخرین بار نگاهی به اندامش نگاه کردم . به اندامی که مطمئن بودم دست کسی به آن نخورده است .