چند ماهه که وبلاگ می نویسم . تو این چند ماه ، هیچ وقت حالم مثله امشب نبوده ...
با اینکه خیلی خسته ام ولی خواب به چشمم نمیاد .. حس میکنم باید یه چیزی بگم .. یه حرفی .. یه نوشته ای ..
اگه میخواین چرت و پرت های همیشگی منو بخونین یا اومدین که یه کامنت الکی بذارین و برین ، همین الان اون x بالا ،سمت راست رو بزنین.
روز پیش ، یکی از عزیزترین کسانم رفت ....
چقدر به شمایل یک داستان بود ، بودن با تو ....
و چقدر غریبی تو را حس کردم ، وقتی به جز من فقط شش نفر دیگر در خاکسپاریت شرکت کرده بودند .
ای دیر به دست آمده ، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی....
زمستان سال ۱۳۷۴ سفر به مشهد
۱۷ سالم بود . بچه بودم . کله خر. گواهینامه رانندگی نداشتم . ماشین بابا رو دو در می کردم ، برم چرخ بزنم . یک شب زمستونی ، از اون شبایی که همه شیشه های ماشینو بخار گرفته ، تو یکی از فرعی های یکی از محلهای به ظاهر با کلاس شهر ، با سرعت ۷۰ - ۸۰ تا می رفتم .... یه صدایی اومد . اولش نفهمیدم صدای چیه . بعد که پیاده شدم دخترکی رو دیدم که پرت شده یه گوشه . نگاهم می کرد . درد داشت ولی هیچ چی نمیگفت . فقط بغض کرده بود . شاید به زحمت به دوازده سال میرسید . صورتش خراشیده و کتفش شکسته بود . اینو تو بیمارستان فهمیدم .
خیلی ترسیده بودم . با چه بدبختی ، پدرش رو پیدا کردیم . وقتی اومد بیمارستان ، پریدم جلو . خواهش و التماس و گریه و زاری که منو ببخشه و شکایت نکنه . فقط نگاهم کرد . اونم حرف نمی زد . مثل خر ترسیده بودم . جرم رانندگی بدون گواهینامه ، سرکوفتهای بابا و کلانتری و رضایت گرفتن و خیلی چیزهای دیگه . یک کلمه با من صحبت نکرد . نه پولی خواست ، نه حتی خرج بیمارستان . فقط موقع ترخیص از بیمارستان منو صدا کرد و دعوت کرد که واسه عیادت برم خونشون .
آشنایی من و عمو رسول از اونجا شروع شد .
آدم بزرگواری بود . کم حرف می زد. ولی نگاهاش خیلی نافذ بود . قد کوتاه ، موی جو گندمی و ته ریش داشت . تو یکی از باغهای یکی از پولدارهای شهر ، باغبونی میکرد . زنش مرده بود و تو دنیا همین یه دختر را داشت . دخترش ، سارا ، تا حدودی عقب افتاده ذهنی بود . رسول ، فامیل درست و حسابی نداشت . اصالتا بچه شمال بود . درس خوانده بود و چون سیاسی بوده نتونسته اونقدر که باید و شاید کار درست و حسابی واسه خودش دست و پا کنه . یه لقمه نونی که در می آورد یا خرج دخترش میکرد یا کتاب میخرید . گوشه باغ ، اتاقی نسبتا بزرگ داشت که پر از کتاب بود . همونجا زندگی می کرد . سارا مدرسه نمی رفت .
دروغ چرا؟ تا اون موقع قاطی زندگی این جور آدما نشده بودم . اما وقتی با این همه سختی زندگی، بزرگواری رسول رو دیدم ، فهمیدم که هنوز تو این دنیا یه جاهایی انسانیت زنده مونده . راحت میتونست منو پیاده کنه ، ولی نکرد . اول به بهانه عیادت از سارا به اونجا می رفتیم ، اما بعد از مدتی به عمو رسول عادت کرده بودم . وقتی حرف می زد . وقتی از زندگی ، از عشق ، از اخلاق ، از فلسفه ، از موسیقی ، از تاریخ ، از آدم شناسی صحبت میکرد ، میخکوب میشدم . فقط گوش بودم . این همه دانایی و این همه گوشه گیری؟
شاید عمو رسول هم به نوعی به من احتیاج داشت . به کسی که گوش ناگفته های چندین ساله اش باشد . ولی باید پیشش می رفتم . او هم مینشست و صحبت میکرد ، یک بار گفت کاش تو پسرم بودی ...
من ۱۷ سالم بود و تشنه دانستن . و از اون خیلی چیزها آموختم . از فلسفه شرق و غرب و اسلامی گرفته تا از موسیقی ، از دستگاه های مختلف ، از چگونگی نواختن و خوندن ، از اخلاقیات ، از فلسفه اخلاق ، از معنای زندگی ، از تاریخ ایران ، از چگونگی مثلا انقلاب و تاریخ معاصر ایران ، از شعر ، از عشق ، از زندگی ...
رسول به من یاد داد که زندگی چگونه میتونه که معنا داشته باشه ....
سال ها گذشت و به ناخواست از همه چیز دور شدم .. در این چند سال با عمو رسول تماس گرفتم .. تا سر انجام برگشتم .. از جمله کسانی بود که به دیدنش رفتم .. برق خوشحالی رو می شد تو نگاهش دید ..
بهار ۸۰
یک شب رسول زنگ زد ، لحنش عجیب بود . گفتم چی شده ؟ گفت : سارا مرده ... دیگه نفهمیدم چی گفت . به هر ضرب و زوری بود خودمو به مشهد رسوندم ، بدون اینکه به کسی چیزی بگم .
وقتی که یک دختر ۱۶ ساله با قیافه ای معصوم ، توسط چند تا کارگر ساختمون مورد تجاوز قرار بگیره و بعدش هم جسدش ...
رسول تنهای تنها شده بود . وقتی دیدمش انگار هفتاد ساله شده بود . لکنت زبون پیدا کرده بود . یک هفته کنارش بودم و بعد از آن برگشتم تهران .
رسول دیگه کسی رو نداشت ، زنش مشهدی بود و سالها قبل ، همانجا سرطان گرفته بود و مرده بود . سارا هم یه قبر کوچولو تو قطعه ۳۸ بهشت رضای مشهد ، جایگاه ابدیش بود .
رسول بر میگرده شهر خودش . یکی از روستاهای اطراف جنگل سیسنگان ، شمال ایران . در کل سالهای ۸۰ تا ۸۳ دو بار دیدمش و اون هم وقتی که به تهران می اومد . یک شب تو خونه با هم خلوت کردیم .
شب آخری که دیدمش ....
یک شیشه شراب آورده بود ، ۱۷ ساله ، می گفت که همسن ساراست . به سلامتی رفاقت دو نسل ، نسلی که به هیج جا نرسید و نسلی که امید بود به همه جا برسه ، نوشیدیم . تا صبح از هر دری حرف زدیم . خیلی حالش بد بود . میگفت میخواد بره ، یه جایی که هیچ کس نباشه . تو روستای خودش هم همصحبت کمی داشت . من نه از اون آدرس داشتم و نه تلفنی. فقط اون بود که بعضی وقتها زنگ میزد . می دونستم ، یعنی یه جوری به من الهام شده بود که این دفعه که بره دیگه بر نمیگرده . این دفعه شام ، شام آخره ...
چقدر حرف زدیم . و چقدر آرام حرف زدیم . نمی دونم شاید احساس میکردیم دیوارها هم نامحرمند . آلبوم عکسم رو که آوردم ، دو تا عکسم با اون بود . برداشت . گفت نمیخوام از من عکسی داشته باشی . می خوام تو ذهنت باشم . اون موقع نفهمیدم که چی میگه . اون شب تموم شد و صبح زود از خونه زد بیرون ....
تا دو روز پیش ازش خبر نداشتم ....
شب بود ، موبایلم زنگ زد . شما متوفی ، رسول .... را میشناسین؟
وسط خیابون هق هقم گرفته بود . آدرس رو گرفتم ، فردا صبحش مراسم خاکسپاریش بود .
نمیدونم چه جوری بگم . شاید هشتاد درصد جاده چالوس رو ، پشت فرمون ، گریه کنان روندم . ساعت ۸ صبح ، مردی بزرگ و ناشناخته در روستایی دور افتاده دفن شد .
وقتی برگشتم تهران ، غیر از مادر کسی به من تسلیت نگفت ...
پرسید:
ساعت چنده؟
- نزدیک یازده ، عزیزم میتونی یک کم بیشتر پیشم بمونی؟
زن در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود ، برگشت . پسر جوان به او چشم دوخت . شاید برای اولین بار بود که اینقدر موشکافانه صورت زن را نگاه میکرد . در این سن و سال واقعا زیبا بود . شاید ، خطهای خفیف روی پیشانی و گودی اندک دور چشمان بسته اش ، زیبایی بیشتری به او می بخشید.
: باشه فقط یک کم ، باید برم !
- دنبال دانیال؟
: آره ، مثل همیشه !
- خیلی دوستش داری؟ نه؟
: همه زندگیمه!
- پس من چی؟
زن سرش رو به پسر نزدیک کرد . بوسه کوچکی روی لبهای پسر جوان گذاشت :
تو رو هم خیلی ....
بعضی وقتها ، دوستت دارم گفتن های بعد از یک همخوابگی طولانی ، یکی از مسخره ترین چیزهای دنیاست . هر دو این را فهمیدند و لبخند زدند . لبخندی از روی خجالت و شاید مقداری عادت . پسر، عاشق لبخند ماسیده شده ، روی صورت زن بود .
- می تونم ، یه سوال بپرسم ...ناراحت نمیشی؟
: نه ....بگو!
- پدرش رو هم دوست داشتی ؟
زن چند ثانیه به سوال جواب نداد . بعد برگشت طوری که پشتش به پسر باشد . موهای جلوی صورتش را کنار زد . به شوهرش سابقش فکر کرد . نه! دیگر نمی توانست از او متنفر باشد . شاید آن تصادف لعنتی ... تاوان کار های او بود!؟ پس چرا خود او هم در آن مجازات سهیم بود؟ ... به هر حال زندگیش چیزی نبود جز اشتباهات مکرر، اشتباهاتی که خواه ناخواه ، انتخاب او بوده و بس!
پسر فهمید که سوال چرتی پرسیده . دستانش را به دور کمر زن حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید . در حالی که صورتش لابه لای موهای زن بود ، دهانش را به سمت گوش او برد:
- معذرت میخوام از این سوال احمقانه .... خیلی ناراحت شدی؟
زن جواب نداد . سعی کرد به چیزی فکر نکند . بعد چند ثانیه برگشت و گفت : راستی میدونستی که چقدر صدات قشنگه !؟ من اگه یه دختر جوون بودم ، عاشقت میشدم و بعد آنقدر خرت میکردم که با هم ازدواج کنیم ! زوری! ....حتما الان دخترهای زیادی دور و برت می پلکن ، نه ؟
پسر لبخند تلخی زد و سرش را در میان موهای زن تکان داد . دستش را روی گونه راست خود گذاشت .. امتداد حرکت دستهایش از روی چانه ، گردن ، سینه و بازویش ،: آره خیلی دور و برم شلوغه ، ولی مهم اینه که من عاشق تو ام ...
دروغ میگفت .. زن خود این را میدانست ...
در میان تاریکی و موسیقی عجیب و غریب حاکم بر اتاق ، دو نفر آرام اشک می ریختند . به اتفاقاتی که برایشان افتاده بود و آنها را به سوی هم کشانده بود. به آن شب شعری که در آن پسر ، شعر خوانی میکرد و همانجا بود که برای بار اول با هم آشنا شده بودند .
- فکر کنم موقعشه که بری دنبال دانیال ...
: آره ، دیر شده ... میتونی کمکم کنی لباسامو پیدا کنم و بپوشم ؟
حرف دل..
تقصیر تو نیست ...
تقصیر هیچکس نیست ...
تقصیر آدمایی که
به راحتی به یکی دل میبازن و
از یکی دل میکنن...
برای همینه که میگم درد بزرگ زندگیم تنهایی و دلتنگیه
*******
در روز مرگش ، کنار خود ،
شمعی به ناگزیر روشن است
لیک دستهای او پنهان!