A
سه نیمه شب بود . مست از الکل و مست از رقص تانگو ، از مهمانی بیرون زدم .
سرم گیج می رفت ، صدای احمقانه خواننده به گوش می رسید، عقربه کیلومتر شمار مدتها بود که سه رقمی شده بود .
ناگهان وسط اتوبان، چیزی توجهم را جلب کرد .
زنی قد بلند، با مانتوی سفید ، در کنار اتوبان ، دستهای خود را از هم باز کرده بود و گاهی به چپ و گاهی به راست متمایل میشد . انگار زیر لب آواز می خواند .
با سرعت از کنارش رد شدم ، تو نور چراغ ماشین چهره اش را دیدم .
بی شک بیشترا ز بیست و پنج سال نداشت . چهره ای داشت که نمیشد از روی آن درونش را فهمید .
زن خیابانی بود؟ نه! این محل و این حرکات از یک فاحشه بعید بود .
ترمز زدم و دنده عقب به سمتش رفتم . شیشه را پایین دادم :
- معذرت می خوام مشکلی پیش اومده ؟
لبخند زد و گفت : نه ممنون ! همیشه مشکلی هست !
روی کلمه همیشه بد جوری تاکید کرد .
- این موقع شب وسیله گیرتون نمیاد ، تا یه جایی برسونمتون ...
خندید . ممنون اون ماشین پشت سری مال منه .
تو آینه نگاه کردم . اتوموبیل پشت سر حد اقل دو برابر مال من قیمت داشت .
: مشکلی برای ماشینتون پیش اومده ؟
- نه ، گفتم که مشکل همیشه است ، مشکل روزمرگی ...
این دفعه روی روزمرگی تاکید کرد .
مطمئنا قیافه اش به دیوانه ها یا جنده ها نمی خورد .
این بار من بودم که لبخند زدم .
: پس ، خوشبختانه یا متاسفانه از دست من کاری بر نمیاد ... شبتون خوش ...
شیشیه را بالا کشیدم ، صدای ضبط را بلند کردم و به سمت خانه حرکت کردم .
چند صد متری نرفته بودم که دیدم اتومبیلی به سرعت آمد و بغل دست من به راهش ادامه داد ، نگاه کردم . شناختمش . شیشه را پایین داد . همین کار را کردم . گفت : دنبالم بیا . آنقدر تحکم تو صداش بود که اگر آنقدر کنجکاو هم نبودم ، باز دنبالش می رفتم .
توی راه ذهنم در گیر بود . چه کسی بود؟ مسلما نه دیوانه بود ، نه مست ، نه فاحشه و نه دختری که بخواهد آدم را پیاده کند . خیلی معمولی بود . شاید بر اثر یکی از همین مواد توهم زا که امروز در دکان هر بقالی پیدا میشود ، این اعمال از او او سر می زد .
در یک خانه ، خانه که چه عرض کنم ، برجهای بالای شهر ایستاد . پیاده شد . پیاده شدم .
: سلام ، من ماریا هستم .
- سلام ،
: خب؟
- خب؟
: اینجا خونه منه ، اگه بخواین میتونین امشب رو با من باشین . ...البته اگر امشب بیکارین ...
همیشه از اینکه دنبال کسی بروم و ندانم که برای چه و به کجا می روم ، حالم به هم می خورد . تو چشمش نگاه کردم . معصومیت هراس انگیزی داشت . پرسیدم :
- که چی ؟
خندید : نه نه نه ! اگه فکر می کنی که دنبال یک همخوابه می گردم ، اشتباه کردی . من فقط امشب یک همصحبت می خوام و یک شاهد ! از این که تو خیوبون بهم گیر ندادی و دنبال کار خودت رفتی ، حال کردم !
باور نمی کردم . مسلما در حالت عادی نبود . با این حال کنجکاو شده بودم که سر از کارش در بیاورم . قبول کردم . ماشین را یک گوشه پارک کردم و با هم رفتیم بالا . تو آسانسور اولین بار بود که نگاهش کردم . صورتی که زیبایی وحشتناکی داشت . چشمان خاکستری ، دماغ قلمی ، پیشانی بلند و لبان صورتی . بدون آرایش محسوس ، زیبا به نظر می آمد . مسلما تمام خصوصیات لازم برای هنرپیشه شدن را داشت . مانتوی تنگ سفید ، انحنای اندامش را برجسته تر می کرد . روسری ، روی شانه اش افتاده بود ، موهای لخت بلند مشکی و از همه بد تر لحن اثیری کلامش ، می توانست هر مستی را مست تر کند ....
ادامه .....