تصویر روی جلد !!؟؟
فاحشه سیگاری را روشن میکند و گوشه لبش میگذرد. بعد از اولین پک سیگار ، آفتابگیر ماشین را پایین میدهد و خود را در آینه آن برانداز میکند. ته سیگار رژ لبی اش حالم را بهم میزند. دود پک دوم را به سمت صورت من خالی می کند و لبخند احمقانه ای میزند . دستش را به روی مچ دست من و روی دنده ماشین میگذارد.دستم را میکشم .
- میتوانی بگی برنامه چیه؟ شام میزنیم یا بریم سر اصل مطلب؟
بر عکس مانتوی شدیدا تنگش ،از خط چشم های مزخرفش حالم به هم میخورد.
: بستگی داره شام رو کی حساب کنه؟ شما یا من ؟
فاحشه میخندد.
- شیطونیا پسرک!
اخم میکنم. احساس پسر بچه شانزده ساله ای را دارم که اولین تجربه اش است .
- اوه اوه، پسر جون! نترس تیغت نمیزنم!
با شدت هر چه تمام تر از مسیر اتوبان به سمت خانه میروم.
: ببین عوضی من دنبالت نیومدم. داستان من از اونجا شروع نمیشه که تو رو سوار کردم یا توی خیابون مخت رو زدم . داستان از اونجا شروع میشه که توی ماشین من تو سیگاری روشن میکنی . قبلش هم به کسی ربطی نداره . فهمیدی؟
میخندد.
- هر احمقی مثه تو میتونه داستانش رو از وسط شروع کنه، میدونی چرا؟ چون کسانی اون داستان چرت رو میخونن از اون احمق ترن.
میخندم. میگویم:
: تو میتونی هر چی میخوای بگی. ولی بدون که اون اراجیف رو هم من تو دهن تو میذارم . میدونی الان زندگیت دست منه . میتونم زیرت بگیرم . کک خواننده هم نمیگزه. میتونم باهات وان نایت استند برم . میتونم اون وسط با کارد شقه شقه ات کنم. میتونم تف بندازم تو صورتت و با لگد بندازمت کنار اتوبان. اصلا میتونم کاملا محترمانه پیاده ات کنم و برم دنبال زندگیم.
: اون وقت خواننده هات فحشت میدن! نه؟
- نه ! اونام یه احمقین مثه تو . هر چی نوشته مزخرف تر باشه، فکر میکنن بیشتر میفهمن.
چهره فاحشه فرق میکند. به سمت من بر میگردد. شب شدیدا تاریک است .اتوبان چراغ ندارد. برق رفته . کولر ماشین، زیاد سرد میکند . دود سیگار تو ماشین پیچیده . فاحشه موهایش را از روی صورتش کنار می زند. با زبانش با لب بالایش بازی مینکد. احمق است. زیباست .
: پس تو داری قصه من مینویسی پسر جون؟
- و قصه خودمو .
: و تو کی هستی؟
برق خانه رفته، نمیتوانم چیزی در کامپیوتر تایپ کنم. کورمال کورمال دنبال مداد و خودکار میگردم . پیدا نمیکنم . اگه هم پیدا میشد،فرقی نمیکرد چون چیزی به ذهنم نمیرسید . ترجیح میدهم ننویسم . روی تخت ولو میشوم . صدای تایپ در ذهنم میپیچد . احساس میکنم یک نفر دارد چیزی مینویسد.
فاحشه داستان من را تمام میکند. روی یکی از خواننده های داستان انگشت میگذارد و شروع میکند به نوشتن :
یکی بود، یکی نبود ، یک احمق بود که فکر میکرد خیلی چیزی می داند . یک روز .....
آگهی ازدواج
خانمی هستم جوان وزیبا- خوش صحبت و شیرین زبان-
داری وضع مالی بسیارعالی(خرپول) وازخانواده اصیلِ
ایرانی با چشمان درشت ومشکی،ابروهایی کشیده و خوش
فرم،بینی قلمی،لب های قلوه ی،کمرباریک،قد بلند،
خوش آواز وهنرمند،تحصیلکرده وبسیار شوخ ومهربان،
حاضر به ازدواج با هیچ مرد احمقی هم نیستم فقط آگهی
کردم که دلتون بسوزه.
آقایی هستم...
آقایی هستم پنجاه ساله- خوش تیپ- با درآمد مکفی- اهل
معاشرت- علاقمند به ورزش- احساساتی و رمانتیک-
حاضر به متارکه وطلاق با خانمی هستم48 ساله-
نق نقو- لجوج- بی معرفت- بدتیپ و بداخلاق که
دست پختش کارِآدمو به قبرستون نکشونه حتماً به
بیمارستان می کشونه و.......
واجدین شریط بون اینکه با من حرفی بزنند
رضایت نامه خود راازطریق راهنمای 965
برای من بفرستند.
خانمی هستم...
خانمی هستم چهل وپنج ساله که چهل وسه ساله
به نظر می رسم.داری اندامی زیبا و چهره ی
دلربا- مهربان،سازگاروپایبند خانواده- با وفا و
اندِ مرام- حاضر به جدایی وسه طلاقه ازشوهری
هستم احمق- بی شعور- بی لیاقت- الاغ با آن قیافه
اکبیروحقوقِ بخور نمیروبی اطلاع از آداب معاشرت
وخاک برسری که آگهیش اون بالا چاپ شده.
رضیت نامه ام را بری راهنمای 965 پست کردم.
یکی از جنبه های عدل خداوندی
آنست که شمشیر استدلال و تعقل را
به یکایک ما بخشیده است.
ما می توانیم از این سلاح
جهت انتخاب صحیح در برابر عمل اشتباه استفاده کنیم
و فرا تر از همه ی مشکلات
باقی بمانیم.
”خدایا !
ای خالق هستی!
نیک و بد مرا احاطه کرده است،
اما من به تمثال تو آفریده شده ام
و آزاد هستم که با نیروی اراده و تشخیص خود
انتخاب درست را انجام دهم.“
یک تصویر