برف می بارید.
دانه های درشت برف که از آسمان شب می بارید از پشت پنجره اتاق نیمه تاریکم تصویر زیبایی رو به وجود آورده بود .
سایه رقصان آتش شومینه روی دیوار پیچ و تاب می خورد .
روی صندلی کنار شومینه , روبروی پنجره
تن خسته من افتاده بود .
رخوت عجیبی از حرارت آتش بدنم رو فرا گرفته بود .
ساعت 2 نیمه شب , همه جا سکوت , همه خواب.
سیگاری روشن کردم .
صدای ترانه ای که در اتاق پیچیده بود فضای دل انگیز و خلسه مانندی برام به وجود آورده بود .
"شب آغاز هجرت تو
شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم , رفتن تو
شب از پا نشستنم بود
شب بی تو, شب بی من
شب دل مرده های تنها بود
شب رفتن
شب مردن
شب دل کندن من از ما بود
واسه جشن دلتنگی ما
گل گریه سبد سبد بود
با طلوع عشق من وتو
هم زمین , هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه دیدم
کوچ تو اوج , ریاضتم بود
چه مومنانه از خود گذشتم
کوچ من از من
نهایتم بود
به دادم برس
به دادم برس
توی ای ناجی تبار من
به دادم برس
به دادم برس
تو ای قلب سوگوار من..."
جای خالی او همه جای خونه سنگینی می کرد .
تنهایی , تنهایی و تنهایی...
نگاهم رو به شعله های آتش دوختم ولی
ذره ای از سرمای وجودم کم نشد .
وجود او به من حرارت و گرمی می داد .
و حالا او, نبود .
من بودم و بغض فرو خورده ام .
من بودم و سال های تنها ماندن های پیش رو .
من بودم و لذت تمام شده خاطرات گذشته .
من بودم و من ...
" شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی
ندیدی
چه ویرونه شد دل
نبودی
ندیدی
پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو
غمت سرد و وحشی
به ویرونه می زد
دلم با تو خوش بود
و پیمونه می زد... "
چیزی که مرا به یاد او می انداخت
نه دستان گرمش
نه موسیقی صدایش
نه آغوش پرمهرش
نه دل عاشقش
که تنها
چشمان او برای من کافی بود.
که من گمشده ای همیشگی درون آن بودم .
" شب مرد تنها
شب بی تو مردن
شب غربت و
دل به مستی سپردن "
شب را بی تو چگونه می توان طی نمود
و مثل تو رفیق شبهایی
چگونه می توان یافت
آشنای سفر کرده دل من ...
بدون تو عشق را برای من تفسیری نخواهد بود .
بدون تو
تسکین درد های من
جز مرگ , دوای دیگری نخواهد داشت .
پرنده من ,
پروازت را برای همیشه در خاطرم می سپارم .