تنهای بی سنگ صبور

رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام

هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم

مجنونمو دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا

نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی

تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست


اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش

تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور

وی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست

گر بیای همونجوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی

صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده

اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه

سایه ای که خالی از عشقو امید
همیشه محتاجه به نور خورشید

تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست


اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش


تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست

عشق مثل قمار میمونه ! دل نداری بازی نکن .

تکرار ...

نقلی بدون شرح ..

آرایشش یکساعت و سی و پنج دقیقه طول کشید .
بهترین لباسشو پوشید .
از وقتی کلاس بدن سازی می رفت اندامش کاملا متناسب شده بود .
توی آینه خودشو برانداز کرد .
خودشو پسندید .
به ساعت نگاه کرد .
چیزی به اومدن شوهرش نمونده بود .
یک لیوان شربت درست کرد .
بلاخره آقای شوهر از راه رسید .
مثل همیشه خسته و عبوس.
- سلام
- سلام
زن خودشو در مسیر نگاه شوهر گذاشت .
تموم تنش محتاج شنیدن یک واژه پر احساس بود .
مرد به صورت زنش نگاه کرد .
- می خوام بخوابم ، خسته ام .
زن آب دهنشو قورت داد .
مرد رفت تو اتاق و در رو بست .
زن لیوان شربت رو توی چاه خالی کرد .
به آینه نگاه کرد .
خودشو خوب نمی دید.
آینه تار نبود ولی چشاش زیر یک لایه اشک تار می دید .
مانتوی چسبشو شو پوشید .
رفت بیرون و آروم در رو بست .
روسریشو داد عقب .
با دستمال کاغذی آثار اشک رو از کنار چشمش پاک کرد .
یه کم دیگه روژ لب مالید .
توی خیابون بی هدف دنبال یه نگاه ستایشگر می گشت .
کم کم سنگینی نگاه ها رو حس کرد .
تنش داشت گرم میشد .
احساس کرد قلبش داره تند تر می زنه .
رو سریشو داد عقب تر .
سعی کرد گردنشو بیشتر توی معرض دید بذاره .
احساس خوبی داشت .
نگاه های چسبنده و پر خواهش مرد هایی که نمی شناخت اونو به وجد آورده بود .
یک ساعتی توی خیابون گشت .
خب دیگه برای امروز بسش بود .
برگشت خونه .
در اتاق رو باز کرد .
شوهر هنوز خواب بود .
صورتشو شست و آرایششو پاک کرد .
یه لباس معمولی پوشید .
از فردا می دونست چیکار کنه .
توی آینه نگاه کرد .
توی آینه چهره یک زن از هم گسیخته نقش بسته بود .