۱+۶۸


مادر گم می شود
من و پدر خودمان را به ناراحتی می زنیم
از وقتی مادر گم شده یک ماشین سیاه همیشه مرا تعقیب می کند
من پنجاه خیابان را که می دوم از خستگی می میرم
پدر از ماشین سیاه بیرون می آید و مرا بغل می کند
من زنده می شوم و پدر می میرد
به خانه که می رسم پدر را می بینم که معشوقه اش را می بوسد
عکس یک دره کنار تلفن است
مادر در عکس با آقای غریبه پاهایشان را آویزان کرده اند و همدیگر را می بوسند
پدر پشت عکس، تاریخ گم شدن مادر را با خون نوشته است
من جیغ می زنم و معشوقه ی پدر می میرد
پدر از دست معشوقه ای که بلد نیست زنده بماند عصبانی می شود و مرا می بوسد
معشوقه از دست پدر که او را نمی بوسد عصبانی می شود و زنده می شود
اینجا پدر قبول می کند که کمی گیج شده است
پدر سوار ماشین سیاهش می شود و می رود تا دنبال مادر بگردد
به آشپزخانه که می روم مادر را می بینم که آقای غریبه را می بوسد
من جیغ می زنم و مادر می میرد
آقای غریبه از دست من که جیغ زده ام عصبانی می شود و مرا می بوسد
مادر از دست آقای غریبه عصبانی می شود اما از لج من زنده نمی شود
معشوقه ی پدر عاشق آقای غریبه می شود
من همینطور که جیغ می زنم سوار ماشین سیاه پدر می شوم و می روم تا دنبال مادر بگردم
پدر را که می بینم تعقیبش می کنم
پنجاه خیابان را که می دود من از خستگی می میرم
پدر در ماشین را باز می کند و مرا روی صندلی عقب دراز می کند
النگوهای خونی مادر را روی صندلی عقب می بینم و به پدر نگاه می کنم
به دره که می رسیم مادر و آقای غریبه خستگی ناپذیر همدیگر را می بوسند!
تا 40 می شماریم و هر دوتایشان را پایین پرت می کنیم
پدر احمق بازی در آورده است و حالا پوزخند می زند
به جای این که آن ها را پایین پرت کرده باشیم خودمان را بالا پرت کرده ایم
به سقف دنیا که می رسیم دلمان برای همدیگر تنگ می شود
آن طرف سقف، خدا و معشوقه اش دارند همدیگر را می بوسند
ما حوصله ی دردسر نداریم
خیلی آهسته خدا و معشوقه اش را پایین پرت می کنیم
این بار ما به جای خدا احمق بازی در می آوریم
من تصمیم می گیرم کاری کنم هر کس مرده، مرده ی دیگری را ببوسد
تهدید می کنم که اگر هر کاری من می گویم نکنند زنده شان کنم
همه زنده می شوند و من حوصله ام سر می رود
پدر به جای خدا دستور می دهد همه همدیگر را ببوسند
همه چپ چپ پدر را نگاه می کنند
پدر پوزخند می زند و حوصله اش سر می رود
خودمان را پایین پرت می کنیم و توی ماشین سیاهمان می افتیم
روی صندلی عقب خدا و مادر همدیگر را می بوسند
ما سرمان برای دردسر درد می کند
آهسته خدا و مادر را بالا پرت می کنیم
من بغض می کنم و می پرسم: مادر کجاست؟
پدر ادای گریه کردن را در می آورد
من می فهمم که مادر پیش خدا رفته
انگار مادر از پیش خدا بودن حوصله اش سر می رود
ما خدا را می بینیم که همینطور که پایین می آید جیغ می کشد و روی صندلی عقب می افتد
به جز آقای غریبه همه می میرند و آقای غریبه خود به خود به بالا پرت می شود
من و پدر می دانیم مادر دارد جای خدا احمق بازی در می آورد
خدا پدر را تهدید می کند اگر معشوقه اش را به خدا ندهد مادر را برمی گرداند
پدر مرا به جای معشوقه اش به خدا قالب می کند
مادر برمی گردد و خدا پوزخند می زند
مادر قبول می کند که کمی گیج شده است!
خدا در گوش پدر چیزی می گوید و با معشوقه ی جدیدش بالا می رود
چشمان پدر دو کاسه ی خون می شود
من هیچ نظری درباره ی دردسر ندارم پس خودم را به مردن می زنم
عکس کنار تلفن زیر صندلی عقب افتاده است
گوشه ی عکس پدر و معشوقه اش دارند همدیگر را می بوسند
گوشه ی پشت عکس مادر تاریخ گم شدن خودش را با رژ لب نوشته است
خیلی ساده اند که فکر می کنند من به این سادگیها گیج می شوم!
پدر به پشتم می زند و می گوید که من دیگر بزرگ شده ام
من منتظر یک خبر بد می شوم
پدر می گوید بهتر است همه چیز را فراموش کنیم
من می فهمم که دیگر بزرگ شده ام
به خانه که می رسیم مادر هنوز خواب است
ما هم خودمان را به خواب می زنیم

صبح مادر گم می شود...

نظرات 3 + ارسال نظر
رزا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:36 ب.ظ

نه والا!!!!!!!!

رزا سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:34 ب.ظ http://rosana.....

سلام....ظاهرا باید آرش را هم به گم شدگان این لیست اضافه کنیم؟!!! ....

آ‌VXژ پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:38 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد