برگ هایی از دفتر خاطرات یک غورباقه عاشق

* چهارشنبه :
امروز یک اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی زندگی منو متحول کرد
ورود یک گروه چند نفری آدم سکوت مرداب و منو به هم ریخت
آدما از قشری بودن که خودشون اسمشونو گذاشتن دختر
در حالیکه به نظر من هیچکدومشون تر نبودن
همشون بی نهایت خوشگل بودن , با دماغای کوچولوی تراشیده و چشمای درشت
و چیزی که بیشتر منو تحت تاثیر قرار داد دندونای سفیدشون بود که موقع خندیدنشون برق می زد
چیزی که من از داشتن حتی یه دونش محرومم
میون همه اونا یه نفر نظر منو جلب کرد , از همه شون بزرگ تربود و به نظر من با نمک تر
احساس می کردم قلبم داره پوست نازک زیر سینه مو پاره می کنه
اون خودش بود
همسفر آرزوهای زندگی من
در یک لحظه فراموش نشدنی , اون , اومد طرف من و در حالیکه می خندید و حرفای نامفهومی می زد بقیه رو صدا کرد
من از جام تکون نخوردم و عاشقونه بهش چشم دوختم
با یه تیکه چوب منو انداخت توی یه قوطی شیشه ای و درشو بست
شاید به این خاطر به من دست نزد که تنم بوی خیلی بدی می داد
من بهش حق دادم
...


نقل شده از آلبالو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد