چی بود .. چی شد .. چرا نه .. چرا نفرت .. چرا تنهائی ؟
.........................
س (هرهر می خنده): میدونم بدش میآد دم مدرسه بیآم دنبالش!
م: خب پس چرا اومدی؟!
س: نمی دونم! کیف میده حرصش بدم!!
م: این که هنوز میره مدرسه چطوری تصدیق گرفته و سوار ماشین میشه؟
س: تصدیق نداره ولی دست فرمونش عالیه، در هر حال ۱۸ سالشه!
م: آهان.
بعد از یه کم رفت و آمد و تلفن های مکرر (تکرار می کنم مکرر!) سارا برای مهشید داستانش رو تعریف می کنه که خیلی از ماجراها رو براش روشن می کنه.
س: از دوم دبیرستان با آرش دوست شدم. میومد دم مدرسمون تو زعفرانیه و کم کم با هم دوست شدیم. قرار گذاشتیم با هم دانشگاه قبول شیم و یه برنامه حسابی گذاشتیم برای درس خوندن. تا موقعی که من مدرسه بودم اون تو کتابخونه صبا درس می خوند و بعد میومد دنبال من و می رفتیم کوه درس می خوندیم. کم کم دیدیم یه عالمه وقت شبها هست که می تونیم با هم درس بخونیم اما نمی تونستم از خونه بیام بیرون. چند دفعه البته یواشکی وقتی مامان و بابا خواب بودن اومدم بیرون و رفتیم تو ماشینش درس خوندیم ولی خیلی سخت بود و خطرناک. پس آرش میومد بالا تو اتاق خواب من با هم درس می خوندیم!!!
م: چطوری میومد تو؟؟
س: مامان اینا که می خوابیدن و یه کم می گذشت و مطمئن میشدم خوابن، می رفتم دم پنجره اشاره می کردم و میومد بالا. منم در رو باز می کردم و یواش می رفتیم تو اتاقم! ساعت ۵ صبح هم می رفت خونشون. خیلی اون مدت درس خوندیم و واقعا هم پیشرفت کرده بودیم. آرش باید حتما دانشگاه قبول میشد یا میرفت سربازی. کلی تست می زدیم. مطمئن بودیم که هر دو رتبمون خیلی خوب میشه.
(سکوت)
م: خب چی شد؟ کنکور قبول نشدین یا رتبه هاتون پایین شد؟
س: یه شب در حال درس خوندن بودیم که بابام در رو باز کرد اومد تو!!
م: وای! چی شد؟
س (با بغض): آرش رو با کتک از خونه انداخت بیرون و بعد رفت به زور آوردش تو دوباره!
م: چرا؟؟
س: گفت باید شماره خونتون رو بدی زنگ بزنم مادر پدرت بیآن ببینم پسرشون ساعت ۳ صبح تو اتاق خواب دختر من چکار می کنه!! خلاصه مامان باباش اومدن و وای خیلی خیلی وحشتناک بود. من که فقط گریه می کردم. چند دفعه بابام بلند شد که آرش رو بازم بزنه اما مامانامون و بابای آرش نمی ذاشتن. اصلا نمی دونم چرا اینطوری شد. دیگه آرش رو ندیدم و بعدا فهمیدم فرستادنش آلمان. بابای منم یه جوری باهام از اون به بعد رفتار می کرد که احساس می کردم کثافتم! هر چی بهشون می گفتم به خدا ما فقط با هم درس می خوندیم باورش نمی شد.
(یه لحظه ساکت میشه و گریه می کنه)
س: حتی بهش گفتم اگه می خوای بریم پزشکی قانونی، اما جوابم رو نداد. فکر کنم انقدر مطمئن بود که دیگه به این چیزا احتیاجی نداشت.
(مهشید نمی دونه چی بگه، فقط روشو کرده به طرف پنجره کافی شاپ و به صدای گریه سارا گوش میده)
س: هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم که خوشبختم و واقعا فقط با هم درس می خوندیم! اقلا تو باورت میشه؟
م (تو چشماش نگاه می کنه): مگه فرقی هم می کنه؟
س: نه.
بعد ...
س: الو مهشید؟
م: جونم؟
س (با هیجان و فریاد): آرش اومده ایران!
م: آرش؟
س: آره از آلمان اومده. کار سربازیش رو درست کردن و اومده ایران.
م: خب؟
س: یعنی چی خب؟ آرش تنها پسریه که من دوستش داشتم.
م: یعنی بعد از این همه دوست پسر هنوز اونو دوست داری؟ پس علی رضا چی میشه؟
س: فقط آرش. می خوام بهش زنگ بزنم اما جرات نمی کنم. پاشو بیا خونمون با هم زنگ بزنیم!!
م: سارا تو واقعا دیوونه ای! من بیآم اونجا بشینم ور دلت که تو زنگ بزنی که چی بشه؟ من رو می خوای چکار؟
س: تو رو خدا! بیآم دنبالت؟
م: نخیر لازم نکرده. عزیز من خودت بشین زنگ بزن و خبرش رو بعدا به من بده.
س: نه نه نه نمیشه. تو حاضر شو من الآن می پرم میام دنبالت!
(این به این معنا بود که سارا سوار پرایدش میشد و با سرعت ۱۴۰ در عرض ۵ دقیقه میومد دنبالش!)
بعد ...
س (گوشی رو میذاره زمین و می زنه زیر گریه): خیلی باهام سرد حرف زد! بعدش هم گفت تو زندگی من رو تباه کردی!
بعد ...
کم کم دیگه رفتار و کارهای سارا داره مهشید رو دیوونه می کنه. کاملا خل شده و متاسفانه همون موقع روانشناسش هم رفته سوئد و مهشید مونده و سارا با دوست پسر دودره بازش که هر شب با هم سر دختر های رنگ و وارنگی که علی باهاشون میره بیرون دعوا دارن. یه بار علی رضا بهش میگه انتظار داری فقط با تو باشم؟ حاضری تمام مسئولیتش رو قبول کنی؟؟!!