شب است. کنارِ نمی‌دانم کدام اتوبان،  ماشین‌ها با سرعت از روبه‌رو می‌آیند و از کنارم می‌گذرند. روی چمن‌های کنار اتوبان می‌نشینم؛ خیس است. سردم می‌شود. باید یک‌ساعت دیگر جایی باشم. جشن تولد چهل‌ساله‌گی کسی است. منتظرم هستند. نمی‌دانم کجاست؟؛ نشانی‌اش در کاغذی، در جیب عقب ِشلوارم است. آیا خانه‌اشان از این‌جا دور است؟
مردی نزدیک میشود ...
-آقا،... ساعت دارید؟
-خیر... ندارم.
-دلتون می‌خواد براتون یه ترانه بخونم؟
-دلم نمی‌خواد.
-من صدای خوبی دارم، حتا می‌تونم آواز بخونم.
-نمی‌خوام برام آواز بخونید.
-دوباره بگید اسمتون چی بود؟
-اسم‌م رو نگفتم.
-شب قشنگیه... چرا دارید گریه می‌کنید؟
-گریه نمی‌کنم.
-این عکس هم‌سرتون هست؟
-نه...
-آه... بله، می‌فهمم... دوسش دارید؟
-از دست‌تون داره خون می‌آد. زمین خوردید؟
ممکنه کمک کنید این نشانی رو پیدا کنم؟
کاغذ را از جیبم در می‌آورم و نشان‌اش می‌دهم. مکثی می‌کند. می‌گوید:
-این‌جا دیگه وجود نداره... الان اتوبان شده، خیلی وقت پیش... بگذارید ببینم... پایینِ این کاغذ، یه تاریخِ... اما شما که چهارسالِ پیش به این جشن دعوت شدید.
-نه... الان منتظرم هستن....؟؟!!!
-چی گفتید؟
-فکر می‌کنید به جشن تولد برسم؟

نظرات 1 + ارسال نظر
رزا دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:47 ق.ظ

شعری از شاملوی نازنین برای تو که دلت سرشار از محبت است...برای روز تولدت...

روزی ما کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که یگر در های خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو
به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کم ترین سرود بوسه باشد
روزی که بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...

پاینده باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد