B
......
دم دری رسیدیم . شماره 26 ،
: اینجا ، کلبه من است ، کلبه تنهایی من ..
در را باز کرد ، داخل خانه رفتیم . کلید برق را زد . با روشن شدن حدود ده ، دوازده دیوارکوب قرمز روشن شد . دیوارها قرمز بودند . در وسط اتاق یک میز بزرگ سفید وجود داشت که فقط یک صندلی در کنار آن بود . یک کاناپه ، یک سیستم صوتی بسیار گران قیمت و یک کتابخانه بزرگ ، بقیه اجزای اتاق را تشکیل می داد . عطر جالبی در فضا ، گسترده شده بود . بی شک گیر یکی از دیوانه های این شهر افتاده بودم . منتظر بودم که یکی طناب بندازه و خفه ام کنه ، و یا با یک چاقوی تیز بهم حمله کنه . ولی او همان لحن اثیری پرسید : خونه من به نظرت چطور میاد؟
: خونه ؟ اینجا به نظر یک استودیو ضبط موسیقی ، یا خونه یک دکتر خون آشام میاد !
لبخندی زد : شام که خوردی.... مستی ، نه؟
: با اجازتون
- چی خوردین ؟
: ویسکی !
- خب ، هیچ چیز اصالت شرابو نداره . این شراب هم سن منه ، بیست و چهار سال . این شیشه آخریشه . به افتخار تو .
باز کرد و برام ریخت . رنگ شراب از رنگ دیوارها قرمز تر بود . به سلامتی هم نوشیدیم. به چشمها و لبهایش نگاه کردم . بی شک منتظر چیزی بود . منتظر یک صحبت طولانی .
: به نظر من ، همچین خونه ای هیج وقت به یه دختر جوون مثه تو نمی خوره .
- چرا؟
: خیلی مردونه س . پر افسدگیه . به قیافه ت نمی خوره .
به من نگاه کرد . انگار می خواست که من سوال بیرسم و او شروع به جواب دادن کند :
هیچوقت با بقیه قاطی نشدم . همیشه یه احساس عجیب داشتم که باید منزوی باشم . باید طوری زندگی کنم که دیگران دوست ندارن . یه احساس بد بختی ، همیشه جلوی چشمم بوده . حس درد زندگی ، حس بد زنده بودن میون ادمهایی که فقط فکر و ذکرشان خوردن و پوشیدن و عشق و حال کردنه . همیشه می گفتم از این انزوا فرار میکنم و میرم یه جایی که افکار و عقایدم رو پیرو هیچ فرقه ای نکنم . برم مثه سگ کار کنم و پول در بیارم که جی؟ نسلهای قبل از من و پدر و مادرم به اندازه کافی اندوخته ن . کافیه . برای زنده بودن من کافیه . افتخاری به اجدادم نمی کنم . تو این مملکت هر کی پولدار شده تا سه پشتش دزد و زن قحبه و بادمجون دور قاب چین بوده . خیلی هم بخوایی کنکاش کنی ، به یکی از اقوام عرب و یا حداکثر به گوریل و شامپانزه میرسد .
گاهی وقتها فکر میکنم ، حرومزاده ام . تو خونواده م من با بقیه فرق دارم . نمی دونم چرا کسی که دنبال پول در آوردن نباشه ، به نظر اونا ادم به حساب نمیاد؟! شاید پدرانم زیادی پول پارو کرده بودند و این خستگی اونا در من خلاصه شده . نوستالژوی یک سلسله که مثه خر کار میکردن. می خواستم یه جوری برم به یه گوشه . یه جوری تو تاریکی چمباتمه بزنم ، گم و گور شم . از چیزایی که بقیه به دست آوردن بخورم .
زیر لب گفتم : درست مثه جنین که تو تاریکی رحم مادرش از اون تغذیه میکنه !
خندید ، اولین بار بود که قهقهه میزد. یک جور خنده هیستریک داشت که باعث شد بقیه حرفم را بخورم .
ادامه داد:
در این مدت تمام پولامو جمع کردم . پولایی که مال همون اجداد مسخره ام بودن . خونه ای خریدم . یکی دو سالی هست که اینجام . همه خونه مثل خیال منه . مثل اون گوشه خلوتی که فکر می کردم . دیگه هیچ میلی ندارم که از اتاقم ، خارج بشم . همین گوشه دنیا برای من و برای داستان زندگی من بسه . تصمیم گرفته بودم که هر وقت پولهام ته کشی ، خودمو از بین ببرم .
هیچ وقت تصورشو نمی کردم ، اما الان خوشبختم .
برای اولین در طول این ساعات ، ساکت شد . فکر کردم نوبت من بود که حرف بزنم :
- اما زندگی ، یعنی زندگی ، یعنی با هم بودن ، یعنی تعامل .....
بلند شد .
: مثه اینکه خیلی حرف زدم ،تو رو آوردم اینجا و خسته تون کردم ، نه؟ می دونم تو این مستی که تو داری حرف زدن چه سخته . فردا هم هست ، فردا هم میتونیم جلوه های دیگر این زندگی رو ببینیم . امشب به من افتخار بده و تو اتاق من بخواب .
مرا به اتاق خواب راه مایی کرد . گفت : فردا روز دیگری ست ...سرم را به نشانه تصدیق بالا و پایین آوردم . زیر لب گفتم : فردا روز دیگری ست....
شب به دیوارهای قرمز ، به مستی خودم ، به گفته های او و دست عجیب و غریب سرنوشت فکر می کردم . با یک دیوانه مواجه بودم یا یک افیونی یا یک آدم متفاوت .
در میان خیالات و سوالاتم به خواب رفتم . صبح ساعت 11 بیدار شدم . صدایی از بیرون نمی آمد . به سالن رفتم . میزبانم با همان لباس شب ، آن جا بود با پاهایی که تا روی سینه جمع شده بود و سری که بر روی آن خم گشته بود . درست شکل جنین در زهدان مادر . سلام کردم . جواب نداد . آرام شانه هایش را تکان دادم . به همان حالت خشک شده بود . نتوانستم فریاد بزنم . نتوانستم حتی در بروم . نشستم و با خودم فکر کردم ، به رویا های دیشب و به حرفهایش .
و به مرگش .
آیا کیسه او ته کشیده بود؟
آیا می خواست شب آخر تنها نباشد ؟
آیا می خواست جور دیگری تجربه کند؟
آیا او خوشبخت بود؟
برای آخرین بار نگاهی به اندامش نگاه کردم . به اندامی که مطمئن بودم دست کسی به آن نخورده است .
وبلاگت خیلی تیمیسه
با تبادل لینک چه طوری
WwW.Fbi.BlOgSky.CoM