دخترک با چشمایی خندان و لباس پوسیده روبروی پدری زحمتکش ولی ناتوان و علیل ایستاده بود و طنین این جمله رو در گوش او مینواخت
روز تولدت مبارک
جعبه مربعی رو که با تکه های کاغذ کادوهای مختلف تو خیابون کادو شده بود رو میز شکسته جلو پدرش گذاشت
پدر از دیدن این هدیه بسیار خوشحال شد و با خنده گفت مم
..مم..
ممنون عزیزم
پدر با ذوق بسیار کاغذ ها را کنار زد و در جعبه را باز کرد
اما ناگهان مات و مبهوت ماند
چون درون جعبه چیزی نبود
بلند شد و سر دخترک فریاد کشید
هنوز یاد نگرفتی وقتی به کسی هدیه ای میدی یه چیزی باید تو جعبه بذاری؟؟؟
دخترک در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود با بغضی سنگین آهسته جواب داد
ا..ا..اما اون جعبه که خالی نبود
جعبه پر بود از بوسه های من.....
مردی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجورد ین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که :
اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!