قافیهء آخرین شعر
زندگی قافیه شعر من است
شعر من وصف دلارایی توست
در ازل شاید این
سرنوشت من بود
می سرایم به امیدی که تو خوانی،
ورنه
آخرین مصرع من
قافیه اش مردن بود!
من از این پس به همه عشق جهان می خندم
به هوس بازی این بی خبران می خندم
من از آن روز که دلدارم رفت
به غم و شادی این بی خبران می خندم.
آرام و با وقار قدم بر میداشت چه نگاه سنگین و عمیقی،
صحبتهایش بوی محبت و گرمی دوستی داشت.
همیشه خوشرو و خندان بود، دوست داشت به هر نحوی لبخندی از من ببیند.
گاهی حرفهائی می زد که هنوز معنی آن را نمی دانم.
آخرین دفعهای که دیدمش و آخرین دیدار در نگاهم مجسم شد.
دستهای مرا با دو دستش به گرمی فشرد دوباره به چشمان بی تابم نگریست،
لبانش تکان خورد، می خواست چیزی بگوید ولی از گفتن آن ترسی داشت.
نگاهش را به گوشهای خیره کرد و آرام دستهایش را رها نمود و گفت:
چه سخت است دل کندن از چیزی که برای او زندگی می کنی.
و دردناک اگر بدانی ناچاری از پذیرفتن آن و آنچه سرنوشت برای تو رقم زده است.
می ترسیدم از آنچه تا کنون به آن می اندیشیدم که شاید به وقوع بپیوندد .
ناخواسته اشک درون چشمانم از این سو به آن سو می رفت و از من اجازه جریان می خواست.
دوباره به من نگاه کرد، التهابم را دریافت و مثل همیشه هنگامی که ناراحتیام را می دید،
دستی بر سرم کشید و گفت: حالا که اتفاقی نیافتاده ..
من و تو اینجا در کنار هم هستیم و من سرشار از وجد و شادی از حضور تو،
گفتم: و بعد بی تو ؟!؟!
گفت: فکر کن خوابی بوده آشفته و من جز خاطرات فراموش شده تو خواهم شد.
و باز خندید، برای اینکه مرا بخنداند ولی من می دانستم که این خنده چه مفهومی دارد!
گفتم: هر کاری بتوانم .... انجام می دهم .... تا تو .....
خندید و گفت: لازم نیست! این درد پنهان، زخمی است قدیمی،
و تو چه می دانی که آن چیست؟
نگاهی به من انداخت، دستانم را گرفت و برای آخرین بار آنها را بوسید و آرام رفت.
امروز چه زیبا آرمیده در قلبی که تا ابد خانه اوست.
برای آخرین بار نگاهش کردم،
لبخندی به لب داشت انگار که آنچه که مقدر بوده از آن راضی و خشنود است..
و من سرگشته، چه دیر شناختمش.
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم