۲۰ روز از زمانی که می خواستم این نوشته رو بنویسم میگذره ..
اما هیچ انگیزه و علاقه ای برای نوشتنش تو وجودم حس نمی کردم ..اصلا
دوست نداشتم حتی بهش فکر کنم چه رسد به ..
تا به امشب ..

****
محکم می کوبمش به دیوار ..
می دونی چیه ..؟
اون روز اول که دیدمت ..
با خودم گفتم که.. آره .. تو خودش هستی ..
الهه پاکی ..
اون رفتار همراه با متانت و سنگینیت بود که منو شیفته خودش کرد ..
می دونی چیه ..؟
آخه ..
آخه تو تنها کسی بودی که تاب رو در رویی با منو داشت ..
می تونستی مدتها مستقیم تو چشام نگاه کنی و
صحبت کنیم و برق چشام تورو از خود بیخود نکنه ..

یادته ..؟

یادته اون روز اول که خواستم سر صحبت رو باز کنم
چطور سرخ و سفید شدی و دست و پاتو گم کردی ..
همین منو دیوونت کرد ..

محکم می کوبمش به دیوار ..

یادته ..؟
هیچ وقت ازت نخواستم که شمارمو بگیری یا
حتی باهام رابطه داشته باشی ..
می دونی چیه ..؟
آخه ..
آخه تو برام مقدس تر از این حرفا بودی ..
آخه ..
آخه من نمی تونستم تو ذهنم بگنجونم که با تو باشم ..
که وجود تو رو آلوده کنم ..

می دونی چیه ..؟

گاهی اوقات که غرق در افکار بچه گانه می شدم
تو رو عروس رویاهام  می دیدم ..
تو خیالم تموم موانع رو از پیش رو بر می داشتم حتی اون
اختلاف سن لعنتی رو که باعث می شد همیشه
فکر کنی خیلی از من کوچیکتری ..
می دونی چیه ..؟

کاش می دونستی ..

کاش می دونستی اون قیافه همیشه ممتنع تو بدجوری آرزوی
یه لبخند رو به دلم گذاشته بود ..
محکم می کوبمش به دیوار ..

 یادته ..؟

اون روزی که واسه اولین بار به روم خندیدی چی به سر من آوردی ..؟
مثل بچه ها ذوق کرده بودم و تو نمی فهمیدی چرا ..

یادته ..؟

....

...

می دونم که یادت نیست ..

آخه ..

آخه اصلا واست مهم نبود ..

آخه ..

آخه اصلا واست مهم نبودم ..

اما نمی دونم چرا هیچوقت اینو نفهمیدم ..

تا اون روز که ..

می دونی چیه ..؟

روزی که فهمیدم با این رفیق عوضی من ریختی رو هم  بدجوری
حالم از خودم بهم خورد ..
وقتی ازش شنیدم تا شب تو بغل اون عوضی خوابیدی و
چطور با عطش کام می گرفتی بدجوری
حالم از خودم بهم خورد ..
وقتی فکرشو می کنم که به یه آشغالی مثل تو که
باهات خوابیدن یه لحظه هم کاری نداشته علاقه داشتم
بدجوری از خودم بدم میاد ..
عوضی ..
حالا دیگه می دونم چرا واست مهم نبودم ..
آخه ..
آخه هیچوقت نخواستم باهات بخوابم ..
ببین ..
این جایگاه همون چشماییه که واست برق می زدن و
تو خودتو گم نمی کردی ..
ببین ..

این سر مه ..

محکم می کوبمش به دیوار ..

 شتک زدن خون به روی دیوار ..

جسمی بیجان ..

و دیگر هیچ ..


به یاد کدامین خاطره اینگونه دست و پا می زنم و به عشق کدامین یاد اینگونه لبریز از اشکم ؟

گذشته را به یاد دارم ... کودکی ام را ... نو جوانی ام را .

اینک جوانم . با شوق جوانی . با عشق جوانی .

امروز در شور لحظه لحظه های جوانی ام بهار را با تمام وجود می پیمایم .

آری بهار آمد با تمام رنگها و چهره هایش .

چهره هایی که همیشه مرا می ترساند .

بهار هزار رنگ هر سال صورتی متفاوت از سال پیش دارد .

گاهی زیبا گاهی زشت

گاهی سیاه و گاهی سفید

گاهی روشن و گاهی خاموش ...

سال گذشته برایم رنگی از دیوانگی داشت .
امسال بهار برای من با رنگی از زهر آمد .

سالها خواهند گذشت و بهار همچنان با من بازی خواهد کرد .

بازی که گاهی چنان رعب آور است که خدا را فراموش می کنم.

حقیقت این است که زندگی سخت است وخطرناک .