کم کم شد پای ثابت مهمانی های مجلل .او تنها فرد جوان پای میزهای قمار شبانه بود.
بعد از مدتی ، توانست
چیزی به دست بیاورد ، خوشحال بود و دختر از خوشحالیش ، خوشحال تر.
شب زنده داری ، شراب ، پول ، ریسک ، انتخاب ، نگاه ، بردن ، باختن ، شروع دوباره ، تاسف ، تقلب ،زندگی!!آری ، زندگی معنی خود را از بین بود و نبود های شبانه پیدا کرده بود .
پسر ، زندگی را در پنجاه و چهار ورق می دید . شب با آنها بازی می کرد . در خواب ، خوابشان را می دید و در روز با وقتش را با دختر می گذراند.
کم کم برای خودش کسی شد. دیگر
چیزی به دست آورده بود و در نتیجه چیزی برای از دست دادن داشت و یواش یواش ، قمار( بازی بین بردن و باختن) برایش معنی پیدا کرد.
دیگر نه آن مهمانی روح او را می آزرد و نه نگاه ها و پیشنهادهای بیشرمانه بعضی خانوم ها........
دختر ، از اعمال شبانه پسر خبر نداشت ....
اما از خوشحالی پسر ، احساس شعف می کرد.
پسر از میان ورق ها ، آس دل را بیشتر دوست داشت .
دختر آس دل او بود...
پسر و دختر همدیگر را دوست داشتند تا اینکه ....
پیشنهاد بی شرمانه خانوم ، باعث شد که پسر از خودش بدش بیاید ، جالب اینجا بود که خودش نمی دانست که چطور قبول کرد . آنقدر مست شراب و مست پیروزی بود که شب را به همخوابگی با خانوم میانسال گذرانده بود . به نوعی زندگی کنونی خودش را مدیون او بود اما نمی توانست خاطرات مبهم آن شب را برای خود هضم کند.
صبح فردا در تختخواب دونفره و مجلل خانوم بود . زن ، جلوی آینه به خودش می رسید. پسر به شب گذشته فکر کرد. به خنده های بلند ، به همبستری با زنی که از خودش سی سال بزرگ تر بود ! و به دختر ،،،، که دیشب را در یادش نبود . به گل سرخ بالای سرش نگاه کرد ، دیگر حالش از گل سرخ بهم می خورد. به زن نگاه کرد که به او خیره شده بود و سیگاری می کشید. قیافه زن برایش آشنا بود . شبیه عجوزه ای بود که جوانی را مسخر خودش کرده .
شبیه بی بی پیکی بود که سرباز جوانی را برده باشد. دیگر رمق نداشت . زن به طرف پسر آمد . پسر تکان نخورد . زن لبهایش را روی لبهای پسر گذاشت . پسر از جاش بلند شد ویه نگاه به زن کرد و ... رفت .
: هی !آقا پسر ، بازی امشب فراموشت نشه !
جواب نداد . می دونست اون شب سر نوشت ساز ترین بازی اونه . سعی کرد ، دیشب را به فراموشی بسپاره . اما مگه می شد؟ مگه می شد ، اون بی بی پیک رو فراموش کنه ؟؟ تقلب کرده بود ، تو زندگی تقلب کرده بود . مثل دختر کوچکی می مانست که باکرگی خود را توسط یک مرد غریبه از دست داده باشد .آن هم بدون عشق ، بدون لذت ، بدون آن که بخواهد . دیشب بیش
تر از پیروزی مست بود تا الکل. از خودش ، از قمار، بدش اومده بوده . از پیروزی های مجازی . از بردن از کثافت هایی که پول براشون حکم بازی داشت نه زندگی . اما .. خودش هم قاطی اینها شده بود . از خودش بیزار بود. به دختر فکر کرد . تصویر محوی از او در ذهنش نقش بست . کجا بود؟ چی کار می کرد؟ اگه ازین قضیه ها بو می برد ، چه عکس العملی نشون میداد؟
ولی آیا او هیچ نداشت؟
نشست . سیگارشو روشن کرد. گریه کرد . و تصمیم گرفت....
تصمیم گرفت آن شب آخرین قمار او باشد و بزرگترینش!
راه ، بدون برگشت بود . اما امشب تموم می کرد .
شب شده بود . پسر خسته بود . بار اول روی 200 هزار شرط بسته بود ، برده بود. بار دوم روی 500 هزار و باخته بود . بار سوم روی یک میلیون و برده بود.
بار آخر روی تمام داراییش شرط بست! تمام پل های پشت سرش را خراب کرد . میون اون همه دود و سکوت به گذشته فکر می کرد. افکارش متمرکز نبود . بازی به اوج هیجان رسیده بود . بازی به آخر نزدیک شده بود . مساوی بودند و برنده آن بود که در سری بعد ورق مناسب را پایین بیاید . سرش درد گرفته بود . نفس نفس می زد .داغ شده بود . می خواست بازی هر چه زود تر تمام شود ، اما پای یک زندگی در میان بود . یک زندگی!
باید از دو ورق باقی مانده یکی را می انداخت . اما کدام؟ هر چقدر فکر می کرد ، نمی فهمید . شانس!
شانس چیزی بود کهدر مواقع حساس ،سراغش میومد .اما انگار اونشب طلسم شده بود .
به دو ورق باقیمانده نگاه کرد:
آس دل و بی بی پیک!!کدام را باید می انداخت ؟ کدام را برای خود نگه می داشت؟کدام ورق به او خوبی کرده بود؟ کدام شانس او در زندگی بود؟
این داستان ادامه ندارد !! ادامه اش با شما . پسر کدام ورق را میندازه؟ با انداختن این ورق می بره یا می بازه؟
والا من فک کنم اس دل میندازه و میبره!
آدمای احساساتی رو باید کشت به گمونم :)...
قمار رو عشق!...هه...چه آس بیاد چه بی بی باخته...بازی رو خشت میگشته...یا شایدم خاج...کی میدونه!...البته پیداست که اصن اهل بازی نیست...چون میدونه تنها بازییه که برد و باخت توش معنی نداره و با ابن همه رو زندگیش شرط بسته...این جا فقط خود بازیه که مهمه...
سلام ارش جان..خودمونیماقلمت خیلی زیباست