گفته شد تا که بری
سنگ نفرینی خود را
به سر کوه سیاه
لذت از درد بری
شوقی از بار گناه
چون به اطلال بلند و اوج افلاک شدی
شب و هنگامه آن گام نهایی شده بود
راه خود می رفتی
لحظه ای بیش نبودت در پیش
قدمی ...
نه! قدم مور کفایت می کرد
سنگت از دست بشد
تا به دشت پست دیروز فتاد
..

بار دیگر،
گفته شد تا که بری
سنگ نفرینی خود را
به سر کوه گناه
لذت از درد بری
شوقی از حسرت و آه
دل آن سنگ بدرد آمد از این بیگاری
همچنان در راهی
همچنان در راهی ...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:28 ب.ظ http://jeegar-boy.blogsky.com

سلام !!!!
وبلاگت قشنگ بود خوشحال میشم
بهم سر بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد