پیانیست به پیانو نگه کرد ....
در یکی از رستورانهای نسبتا معروف شهر ،
اونجایی که از طبقه همکف با آسانسور تو رو بالا میبرن و میشنون جلوی یه منوی گرون ...
اونجایی که پرده و دکور و پیانوی اون زرشکیه و کاملا با هم سته ...
اونجایی که مشتری های چاقالو و پولدار میان و غذا می لبمونن ...
یه مرد با موهای جوگندمی پیانو می زد ....
یه مرد شب های اونجارو پر عطر موسیقی میکرد ...
نت به نت ، میون بهم خوردن قاشق و چنگال و کارد و حرفهای مثلا بامزه ...


و مردم با بی اطلاعی و از روی خودشیرینی
گاه او را نابغه می خوانند و گاه او را کمتر از فلان نوازنده بهمان رستوران می نامیدند ،
و گاه با دهانهای پر برای او دست می زدند .

اما خودش می دانست که حق او این نیست ...
از دانشگاه اخراجش کرده بودند...
زنش بیمار روانی بود و بچه اش عقب افتاده ...
و او شبها ...
بگذریم ....

اون شب مثل بقیه شبها به سمت رستوران حرکت کرد ....
مسایلی در اون روز اتفاق افتاده بود که هر آدمی را به مرض جنون می رسانید ....
دکترها از همسرش قطع امید کرده بودند ....
قرض ، چک برگشتی ، جواب آزمایش خون ، تصادف با اتوموبیل یه بچه پولدار و ده ها چیز دیگه

اون شب به به پشت پیانو رسید ...
صدای قاشق و چنگال و حرفهای مثلا بامزه می آمد ...
....
....
....
....
چی فکر کردید؟ مثل بقیه قصه های من زد و پیانو رو خرد کرد؟ خوددشو از پنجره پرت کرد پایین؟ افتاد وسط خیابون؟ خونش پاشید رو لباس سفید آدمای دور و برش؟ سرش انداخت پایین و از رستوران بیرون دوید؟سکته کرد؟ وایساد و به تموم مشتری ها بد و بیراه گفت ؟
نه!
نه!
نه!
با زهم پشت پیانو نشست و آهنگ نواخت و باز در بعضی اوقات کسانی بودند که با دهان پر برای او دست می زدند .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد