آرایشش یکساعت و سی و پنج دقیقه طول کشید
.
بهترین لباسشو پوشید
.
از وقتی کلاس بدن سازی می رفت اندامش کاملا متناسب شده بود
.
توی آینه خودشو برانداز کرد
.
خودشو پسندید
.
به ساعت نگاه کرد
.
چیزی به اومدن شوهرش نمونده بود
.
یک لیوان شربت درست کرد
.
بلاخره آقای شوهر از راه رسید
.
مثل همیشه خسته و عبوس
.
- سلام
- سلام
زن خودشو در مسیر نگاه شوهر گذاشت
.
تموم تنش محتاج شنیدن یک واژه پر احساس بود
.
مرد به صورت زنش نگاه کرد
.
- می خوام بخوابم ، خسته ام
.
زن آب دهنشو قورت داد
.
مرد رفت تو اتاق و در رو بست
.
زن لیوان شربت رو توی چاه خالی کرد
.
به آینه نگاه کرد
.
خودشو خوب نمی دید
.
آینه تار نبود ولی چشاش زیر یک لایه اشک تار می دید
.
مانتوی چسبشو شو پوشید
.
رفت بیرون و آروم در رو بست
.
روسریشو داد عقب
.
با دستمال کاغذی آثار اشک رو از کنار چشمش پاک کرد
.
یه کم دیگه روژ لب مالید
.
توی خیابون بی هدف دنبال یه نگاه ستایشگر می گشت
.
کم کم سنگینی نگاه ها رو حس کرد
.
تنش داشت گرم میشد
.
احساس کرد قلبش داره تند تر می زنه
.
رو سریشو داد عقب تر
.
سعی کرد گردنشو بیشتر توی معرض دید بذاره
.
احساس خوبی داشت
.
نگاه های چسبنده و پر خواهش مرد هایی که نمی شناخت اونو به وجد آورده بود
.
یک ساعتی توی خیابون گشت
.
خب دیگه برای امروز بسش بود
.
برگشت خونه
.
در اتاق رو باز کرد
.
شوهر هنوز خواب بود
.
صورتشو شست و آرایششو پاک کرد
.
یه لباس معمولی پوشید
.
از فردا می دونست چیکار کنه
.
توی آینه نگاه کرد
.
توی آینه چهره یک زن از هم گسیخته نقش بسته بود
.
به نقل از قرمز و شاید هم کمی ترش ..