نارو ... نارو ... نارو ...
کسی بهت نارو نزده ... سعی کن به خودت دروغ بگی خوب ؟
دروغ ... کسی هم بهت دروغ نمیگه ... چرا باید بهت دروغ بگن ؟
چرا ؟ چرا باید الکی بهت بگن که هیچی ات نیست ! چرا باید بهت
به دروغ بگن که هنوز زنده ای ...
تو حالت خوب میشه ... خوب ... اون خوابه مگه نه ؟ ... آره خوابه ..
اون که بهم دروغ نمیگه ...
اون که به خواهرش نمیگه برو بگو خوابم ...
مگه نه ؟ ... خودم شنیدم ... نه ! ... فقط یه اشتباه بود ...
لحن خجالت خواهرش چی ؟ د .. ر ... و ... غ ... ه
اگه ... خداکنه کسی که دوستش داره خودکشی نکنه ...
ک ... س .. ی که د ... و ..س ... ت ... ش داره ! نه تو !...
من زنده میمونم مگه نه ؟ آره زنده ! می ...مو... نی ...
من هیچی م نیست ... مامان من سالمم ...
بابا ! نگاه کن چه خوب نفس میکشم ... من خوبم ...
ریه هامم سالمه ... مگه نه ؟ ...
اون هنوز من رو دوست داره مگه نه ؟... هنوز عاشقمه ؟...
هنوزم اشکام دلشو بدرد میاره مگه نه ؟ هنوزم به چشام میگه
وحشی مگه نه ؟ میگه عین چشای گربه وحشی میمونه ...
هنوزم قربون صدقه ام میره مگه نه ؟ بازم باهم عاشقی میکنیم
مگه نه ؟ بازم ...

نی لبک امشب تویی آن یاربی پروای من
نی لبک امشب تویی آن مونس تنهای من

نی لبک امشب دلم غمگین ترازهرشب شده
ناله ام امشب بسی با اشک من تزیین شده

نی لبک امشب حضورتودراینجامرهم است
زخمهای کهنه ام را یاد ایام غم است

نی لبک روح مرا امشب به بادی برده اند
نی لبک روح مرا برای عشق بازی برده اند

نی لبک جان من امشب بسی اتش گرفت
ذره های جانم از این نا آشنایی گر گرفت

نی لبک امشب بسی جانم به یغمارفته است
نی لبک بی توبسی این جان من پژمرده است

شب است. کنارِ نمی‌دانم کدام اتوبان،  ماشین‌ها با سرعت از روبه‌رو می‌آیند و از کنارم می‌گذرند. روی چمن‌های کنار اتوبان می‌نشینم؛ خیس است. سردم می‌شود. باید یک‌ساعت دیگر جایی باشم. جشن تولد چهل‌ساله‌گی کسی است. منتظرم هستند. نمی‌دانم کجاست؟؛ نشانی‌اش در کاغذی، در جیب عقب ِشلوارم است. آیا خانه‌اشان از این‌جا دور است؟
مردی نزدیک میشود ...
-آقا،... ساعت دارید؟
-خیر... ندارم.
-دلتون می‌خواد براتون یه ترانه بخونم؟
-دلم نمی‌خواد.
-من صدای خوبی دارم، حتا می‌تونم آواز بخونم.
-نمی‌خوام برام آواز بخونید.
-دوباره بگید اسمتون چی بود؟
-اسم‌م رو نگفتم.
-شب قشنگیه... چرا دارید گریه می‌کنید؟
-گریه نمی‌کنم.
-این عکس هم‌سرتون هست؟
-نه...
-آه... بله، می‌فهمم... دوسش دارید؟
-از دست‌تون داره خون می‌آد. زمین خوردید؟
ممکنه کمک کنید این نشانی رو پیدا کنم؟
کاغذ را از جیبم در می‌آورم و نشان‌اش می‌دهم. مکثی می‌کند. می‌گوید:
-این‌جا دیگه وجود نداره... الان اتوبان شده، خیلی وقت پیش... بگذارید ببینم... پایینِ این کاغذ، یه تاریخِ... اما شما که چهارسالِ پیش به این جشن دعوت شدید.
-نه... الان منتظرم هستن....؟؟!!!
-چی گفتید؟
-فکر می‌کنید به جشن تولد برسم؟