about me : Imperious, choleric, irascible, extreme in everything, with a dissolute imagination of the like which has never been seen, atheistic to the point of fanaticism, there you have me in a nutshell and kill me again or take me as I am, for I shall not change."

خاک را شکافتن و دانه در آن نهادن , چقدر برای من لذت بخش است دانه را پوشاندن و به انتظار نشستن , چقدر بیشتر برایم لذت بخش است خاک سنگ دارد , و خارهای خشک , و گاهی لانه مورچه های ریز و سیاه هم خراب می شود و مورچه های هراسان , انگشتان آدم را گاز می گیرند اما نفوذ , سرسختی می خواهد جای دانه , گرمترین گوشه دل خاک است آن جایی که کمی هم رطوبت باران روزهای قبل را دارد گاهی دلم می خواهد جای یک دانه باشم , کسی از راه برسد و مرا در گرمترین گوشه دل خاک بکارد کسی چه می داند شاید جوانه های خجالتی و سبز رنگ دل سرخ من , آن زیر ها تقلایی بکنند و من ریشه هایم را محکم کنم سالهاست که من تشنه جرعه ای آب قطره ای نوازش و اندکی خواب هستم خوابی که سرانگشتان نوازشگر آفتاب , بیدار گر آن باشد نه صدای گوشخراش زنگ ساعت شماطه دار. من گاهی خیلی بیشتر از خودم عجیب می شوم بعضی وقتها دوست دارم سگ باشم به خاطر وفاداری اش گاهی دوست دارم اسب باشم به خاطر نجابتش گاهی می خواهم فیل باشم به خاطر متانتش و گاهی دلم می خواهد شیر باشم به خاطر ابهتش بعضی وقتها می خواهم کبوتر باشم به خاطر آزاده بودنش و گاهی هم هوس می کنم طاووس باشم به خاطر غرور و زیبایی اش و گاهی اوقات که هوس می کنم انسان باشم می ترسم , از وفادار نبودنش و از نجیب نبودش از اسیر بودنش و از ترسو بودنش و گاهی هم از آدم بودنش ... ***

زن ، شال گردن بچه رو دور صورتش سفت کرد . بعد ، خم شد و پیشانیش رو بوسید . پسر بچه در حالیکه به مامان نگاه میکرد ،گفت : پس موقع تعطیلی مدرسه ، من منتظر مامان میمونم ...
زن گفت : حتما ...
با گفتن این کلمه ، توده ای از  بخار بازدم ، جلوی چهره زن را گرفت . پسر، مادرش را برای لحظه ای  بغل کرد و بعد ، به سمت در بزرگ دبستان دوید. زن نگاهش نکرد . از پیکانی که زن به آن تکیه داده بود ، صدایی آمد:
: خانم محترم ، کارتون اینجا تموم شد؟
زن در حالی که درون صندلی عقب ماشین می خزید ، گفت : بله ، ممنون!
: بر میگردین خونه؟
- نه !خیابون ....... لطفا!

اتاق به هم ریخته ای بود . نور به زحمت از لابه لای پرده ای ضخیم به داخل اتاق می تابید . در اتاق موسیقی ای  پخش می شد که برای زن کاملا ناشناخته و در عین حال اغوا کننده بود. 

پرسید:
ساعت چنده؟
- نزدیک یازده ، عزیزم میتونی یک کم بیشتر پیشم بمونی؟
زن در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود ، برگشت . پسر جوان به او چشم دوخت . شاید برای اولین بار بود که اینقدر موشکافانه صورت زن را نگاه میکرد . در این سن و سال واقعا زیبا بود . شاید ، خطهای خفیف روی پیشانی و گودی اندک دور چشمان بسته اش  ،  زیبایی بیشتری به او می بخشید.
: باشه فقط یک کم ، باید برم !
- دنبال دانیال؟ 
: آره ، مثل همیشه !
- خیلی دوستش داری؟ نه؟
: همه زندگیمه!
- پس من چی؟
زن سرش رو به پسر نزدیک کرد . بوسه کوچکی روی لبهای پسر جوان گذاشت :
تو رو هم خیلی ....
بعضی وقتها ، دوستت دارم گفتن های بعد از یک همخوابگی طولانی ، یکی از مسخره ترین چیزهای دنیاست . هر دو این را فهمیدند و لبخند زدند . لبخندی از روی خجالت و شاید مقداری عادت . پسر، عاشق لبخند ماسیده شده ، روی صورت زن بود .
- می تونم ، یه سوال بپرسم ...ناراحت نمیشی؟
: نه ....بگو!
- پدرش رو هم دوست داشتی ؟
زن چند ثانیه به سوال جواب نداد . بعد برگشت طوری که پشتش به پسر باشد . موهای جلوی صورتش را کنار زد . به شوهرش سابقش فکر کرد . نه! دیگر نمی توانست از او متنفر باشد . شاید آن تصادف لعنتی ... تاوان کار های او بود!؟ پس چرا خود او هم در آن مجازات سهیم بود؟ ... به هر حال زندگیش چیزی نبود جز اشتباهات مکرر، اشتباهاتی که خواه ناخواه ، انتخاب او بوده و بس!
پسر فهمید که سوال چرتی پرسیده . دستانش را به دور کمر زن حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید . در حالی که صورتش لابه لای موهای زن بود ، دهانش را به سمت گوش او برد:
- معذرت میخوام از این سوال احمقانه .... خیلی ناراحت شدی؟
زن جواب نداد . سعی کرد به چیزی فکر نکند . بعد چند ثانیه برگشت و گفت : راستی میدونستی که چقدر صدات قشنگه !؟ من اگه یه دختر جوون بودم ، عاشقت میشدم و بعد آنقدر خرت میکردم که با هم ازدواج کنیم ! زوری! ....حتما الان دخترهای زیادی دور و برت می پلکن ، نه ؟
پسر لبخند تلخی زد و سرش را در میان موهای زن تکان داد . دستش را روی گونه راست خود گذاشت .. امتداد حرکت دستهایش از روی چانه ، گردن ، سینه و بازویش ،: آره خیلی دور و برم شلوغه ، ولی مهم اینه که من عاشق تو ام ...
دروغ میگفت .. زن خود این را میدانست ...

در میان تاریکی و موسیقی عجیب و غریب حاکم بر اتاق ، دو نفر آرام اشک می ریختند . به اتفاقاتی که برایشان افتاده بود و آنها را به سوی هم کشانده بود. به آن شب شعری که  در آن پسر ، شعر خوانی میکرد و همانجا بود که برای بار اول با هم آشنا شده بودند .
- فکر کنم موقعشه که بری دنبال دانیال ...
: آره ، دیر شده ... میتونی کمکم کنی لباسامو پیدا کنم و بپوشم ؟

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید ....