تا به حال شده که احساس کنین بدون اینکه خودتون تصمیم گرفته باشین یا از قبل برنامه ای ریخته باشین دارین همراه یک گَله حرکت می کنین که داره شما رو به طرفی که خودش هم دقیقا نمی دونه کدوم طرفه می بره و هیچ کار خاصی هم از دستتون برنمیآد چونکه یکی از اعضای تشکیل دهندهء گله هستین و با اینکه گله از همین یکی یکی افراد تشکیل شده اما نه تنها بدون شما هم به راه ادامه خواهد داد بلکه اگر هم زیادی تکاپو و سعی در تغییر جهت داشته باشین خیلی راحت له میشین و گله به راهش ادامه میده؟
وه! عجب سوالی شد! همیشه یکی از ترس های بزرگ من تو زندگیم همین سوال بوده. فکر کنم برای همین بود که حتی وقتی بچه هم بودم از کتاب ماهی سیاه کوچولو بدم میومد و با اینکه همه هی میگفتن آخی عجب داستان قشنگی من احساس می کردم یه جای این داستان یه اشکالِ خیلی خیلی بزرگ داره. از گله ها بدم میآد. از ارادهء جمعی وقتی تبدیل به اجبار جمعی میشه بدم میآد. از دنبال کردن و دنبال شدن بدم میآد. از اون حالت انفعال جمعی حال تهوع بهم دست میده. نه دلم می خواد سر گله باشم و نه وسطش و نه تهش.
تنوع انسانی یکی از بزرگ ترین موهبت هاییه که ما ازش برخورداریم و تلاش برای از بین بردن این تنوع و قالب زدن انسان به یک یونیفرم تکراری به نظر من یه جنایته. شاید در نگاه اول نظریهء منصفانه و جذابی باشه اما مطمئنا در ادامهء راه تحققشه که اشکالات متعددش، که کوچکترینش نادیده گرفتن ذات مستقل و فردی انسانه، خودشون رو نشون میدن.
در هر حال اینکه چرا ناگهان به چنین موضوعی پرداختم ناشی از اون حس گله-هراسی ایه که دوباره تازگی ها دارم بهش مبتلا میشم. علتش هم دیدن حرکت های جمعی بی نظم و بی هدف و گله وار در جهت های به ظاهر انساندوستانه است. اگر همراه گله بشی خودی هستی و اگه نشی انسان نیستی؛ به همین راحتی. اگر گله به طرف سانتیمالیسم و احساس گرایی صرف حرکت می کنه و اصلا به خودش کوچکترین فرصتی برای تفکر عمیق در مورد حرکتش نمیده تو هم باید همراهش بری و اگه نری و ساز خودت رو بزنی سازت شکسته میشه.
خب انتخابِ سختیه. گله وار رفتن و خود رو از دست دادن ولی در عوض از حمایت گله برخوردار شدن یا امتناع کردن و راه خود رفتن و فحش شنیدن و لگدمال شدن. زندگی مجموعه ای بی انتها از انتخاب هایی که باید بکنیم امیدوارم حق انتخابم رو همیشه داشته باشم.