من از این پس به همه عشق جهان می خندم
به هوس بازی این بی خبران می خندم
من از آن روز که دلدارم رفت
به غم و شادی این بی خبران می خندم.
آرام و با وقار قدم بر میداشت چه نگاه سنگین و عمیقی،
صحبتهایش بوی محبت و گرمی دوستی داشت.
همیشه خوشرو و خندان بود، دوست داشت به هر نحوی لبخندی از من ببیند.
گاهی حرفهائی می زد که هنوز معنی آن را نمی دانم.
آخرین دفعهای که دیدمش و آخرین دیدار در نگاهم مجسم شد.
دستهای مرا با دو دستش به گرمی فشرد دوباره به چشمان بی تابم نگریست،
لبانش تکان خورد، می خواست چیزی بگوید ولی از گفتن آن ترسی داشت.
نگاهش را به گوشهای خیره کرد و آرام دستهایش را رها نمود و گفت:
چه سخت است دل کندن از چیزی که برای او زندگی می کنی.
و دردناک اگر بدانی ناچاری از پذیرفتن آن و آنچه سرنوشت برای تو رقم زده است.
می ترسیدم از آنچه تا کنون به آن می اندیشیدم که شاید به وقوع بپیوندد .
ناخواسته اشک درون چشمانم از این سو به آن سو می رفت و از من اجازه جریان می خواست.
دوباره به من نگاه کرد، التهابم را دریافت و مثل همیشه هنگامی که ناراحتیام را می دید،
دستی بر سرم کشید و گفت: حالا که اتفاقی نیافتاده ..
من و تو اینجا در کنار هم هستیم و من سرشار از وجد و شادی از حضور تو،
گفتم: و بعد بی تو ؟!؟!
گفت: فکر کن خوابی بوده آشفته و من جز خاطرات فراموش شده تو خواهم شد.
و باز خندید، برای اینکه مرا بخنداند ولی من می دانستم که این خنده چه مفهومی دارد!
گفتم: هر کاری بتوانم .... انجام می دهم .... تا تو .....
خندید و گفت: لازم نیست! این درد پنهان، زخمی است قدیمی،
و تو چه می دانی که آن چیست؟
نگاهی به من انداخت، دستانم را گرفت و برای آخرین بار آنها را بوسید و آرام رفت.
امروز چه زیبا آرمیده در قلبی که تا ابد خانه اوست.
برای آخرین بار نگاهش کردم،
لبخندی به لب داشت انگار که آنچه که مقدر بوده از آن راضی و خشنود است..
و من سرگشته، چه دیر شناختمش.
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
” فردیت زادهی تمدن جامعهی مدرن است.
در اوایل نیمهی دوم قرن بیستم، مردم هنگام رقصیدن با موسیقی جاز در باشگاهها، زوج تشکیل میدادند و دست هم را میگرفتند. اما زمان موسیقی جاز گذشته، حالا ما موسیقی تکنو داریم. هنگام رقصیدن با این موسیقی حرکات هرکس برای خویشتن، اما همراه و همزمان با کل جمعیت است. دیگر خبری از زوج و نگاه عاشقانه نیست، ما جمع تشکیل میدهیم. جمعی فشرده شده به یکدیگر. مثل سلولهای یک زندهگی کلونی. لذتِ بودن در حریم فردی اما در کنار صدها نفر. بیخبر از حال دیگری در کنار و با یک قرص اِکس زیر زبان. موسیقی عصر
حاضر، شنونده را به فرورفتن در خود تشویق میکند....
اما چیز دیگریست که من را مجذوب خودش کرده؛ استحکام یک پیوند در دنیای مجازی به مویی بند است. پیوند بیتعهد. بیانتظارِ ماندن از دیگری. مالکیت صفر. چهچیزی از این بهتر؟
اینجاست که میبینیم این دنیای واقعیست که دارد از دنیای مجازی الگوبرداری میکند. هرروز بیش از روز پیش میبینم که کسانی که ویژهگیهای دنیای مجازی را شناختهاند از آن در دنیای واقعی بهره میگیرند. مهارت لذتبردن در لحظه.
آخر شب است که یسنا پسر بیست و سهچهارسالهی عاشق چت، آنلاین میشود. هدفون به سر، دارد یک موسیقی تکنو را با صدای بلند گوش میدهد. چراغ یاهومسنجرش روشن میشود. اینجا ارتباطات کمی شناختهشدهتر هستند. هرچند چیزی از بیاعتمادی کم نمیشود، ولی دستٍ کم ولنگوبازی یک جاواچت را هم ندارد. ارتباطات کمی –فقط کمی- پایدارترند.
-دارم گریه میکنم.
-امانیِ دیوونه،… عزیزم مگه چی شده؟ بینیت خیلی هم خوبه، اصلاً نیازی به جراحی نداره.
-راست میگی؟
-راست میگم.
-آخه تو که منو ندیدی.
-عکست رو که دیدم ... امانی گریه نکن، خواهش میکنم.
-دوستت دارم.
-من هم تو رو.
در پنجرهی دوم که پایین سمت چپ باز است، چت، بسیار هیجانانگیز شده. اسمش میتراست. مدت زیادی نیست که به لیست یسنا اضافه شده. به او گفته سی و چهار ساله است و شوهر و یک پسر دهساله دارد:
-منو تو بغلت محکم بگیر و فشار بده.
-لبات مال منِ. زبونت رو بیار ... فرانسویش رو میخوام.
-اوهههه، آتیشم میزنی... منو بکن ... زودباش.
-رفت تو.
-تندتر.
-تا ته.
-جرم بده.
-اوففف.
پنجرهی سوم بالا سمت راست باز است. یسنا از روند چت چندان راضی نیست. او را نمیشناسد، امشب اولینبار است که دارد با او چت میکند:
-دیکسیونر فلسفی ولتر به فارسی برگردونده نشده، ولی یکی از منابع اون کتاب هست.
-تو داری تمام حرفهای من رو با اتکا به اون کتاب جواب میدی... از خودت هیچی نداری.
-سال 99، دختر ژنرال موشه دایان، تو مجلس اسرائیل، اون بحث رو دربارهی داوودِ پیغمبر مطرح کرده.
-دربارهی دین من اینطوری حرف نزن کثافت. اینها همه تحریف محضِ.
-ببین! من از دختر مدرسهایهایی مثل تو زیاد خوشم نمیآد.
از این پنجره به آن یکی. اگر به چهرهاش نگاه کنید میبینید که هر کدام از آن سه پنجره که فعال میشود، چهرهی او –که نشانگر احساس اوست- تغییر میکند. داشتن سه حسِ همزمان. کجای دنیای واقعی میتوانیم با سه نفر، سهگونه ارتباط اینچنین مجزا داشته باشیم؟
..........