:نه! کسی جایی رو واسه فرار سراغ نداره...
فراراز کی ؟
فرار از چارچوب روزمرگی . فرار از کسانی که می خوان انتقام زندگی رو بگیرن . فرار از روح های خبیث .
فرار از نگاه های بی روح . فرار از وجدان . فرار از ندای درون . فرار از ندانم کاری ها و فرار از عشق های زودگذر ....
می خوام برم گورم رو گم کنم.
می خوام دیگه کسی منو نبینه ...... می خوام یه دنیای دیگه رو تجربه کنم... این راهیه که همه میرن و من می خوام میانبر بزنم.......
-همه چیز مهیاست :
چاقوی تیز ، رگ پر خون ، دل پر جرات وروح سراسیمه ...
فقط............................


:فقط نداره .......... دنبال چی هستی؟ به چی فکر میکنی؟ دل دل نکن .... چی می خوای دیگه از این زندگی؟ هان؟ هنوز توجیه نشدی؟
من خود توام ...خود تو..میفهمی ؟؟ خود خودت....چقدر خری! مجبورم دوباره خیلی چیزارو واست بگم:
تموم شده .... دیگه چیزی نیست که بهش برسی ...دیگه چی از جون زندگی می خوای؟
پول ؟ عشق؟ نفرت؟ فراغت ؟ سرگرمی؟ علم؟آزادی؟ تجربه؟حسادت؟ سعی؟ رسیدن؟ نرسیدن؟رفتن ؟ ماندن؟
بسه! هر چی قرار بوده بشه ، شده .تمومه .باور کن .........

: یه بار دیگه مرور می کنم!
: وسایل
- حاضر!
: سنگ قبر
- حاضر!
: طلبکارها
-بمونن تو خماریش!
: بدهکارها
- به جاش دعا کنن!
: تسلی خاطر بازماندگان
- گور پدر همشون!
:دنیای بعد از من
- به همچنین!
:توجیه وجدان
- انجام شد!
: عزراییل
-.....
: عزراییل؟؟!!
-...

- نه!!!!!!!!!! اگه عزاییل نیاد چی؟ ...
:میاد! غصه نخور ..نوبتی هم باشه نوبت تویه...یا لله معطل چی هستی؟؟ جا؟
:حموم خوبه؟ نه تکراریه ....مثه فیلمها!اینکارو میکنی که از گرداب روزمرگی بیای بیرون..............
-خوب توی سالن ، جلوی تلویزیون چطوره؟؟؟؟عالیه!!
:آهان همه جیز فراهمه... یه چیز کمه موسیقی....موسیقی مرگ!
-چه جوری باشه؟ آرام ؟ تند؟ با کلام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............آهان! آروم خوبه ... باید یه جوایی با تم بیرون اومدن خون از رگ هماهنگ باشه.....
چایکوفسکی؟؟؟؟؟؟؟؟...زنده باد!
:آخرین سیگار ...بیا بیرون...آهان! بقیه اش رو از پنجره بنداز بیرون ..به دردت نمیخوره........
-کبریت؟ فندک؟ ..کجاس؟ ایناهاش ..دستم چرا می لرزه؟؟؟؟؟ قوی باش........بهتر از اینه که ندونی کی میمیری.آخرین شعله زندگی رو نگاه کن...خوبه...نگاه کن
نگاه کن... همون کاری که دخترک کبریت فروش میکرد.......اوه ه ه ه ه پدر سگ ! دستم سوخت ... برم زیر شیر آب بگیرم تاول نزنه..............
:احمق! بذار تاول بزنه چه اهمیتی داره؟

دنگ ...دنگ .... دنگ..... ساعت 8 شب.

-ای بابا ...اخبار تلویزیون یادم رفت. روزنامه های امروز رو هم نخوندم..........
:میگم احمقی نگو نه؟
- قرص هام .قرص های....آره راست میگی . احمقم ! احمق احمق! تموم زندگیم احمق بودم ....

:معطل چی هستی ؟؟؟ شروع کن!!! خودتو آزاد کن به هیچی فکر نکن ..... به هیچی...هیچ چیزی ارزش فکر کردن نداره ...هیچ چیز!
: زنت میره جزو خوشگل ترین روسپی های شهر میشه .استعدادشو داره!
- زنم میره جزو خوشگل ترین روسپی های شهر میشه .استعدادشو داره!
:زندگی تموم.............
-زندگی تم.........وایسا ..میخوام باهاش خدافظی کنم.
: احمق نشو ...خیلی پر زرق و برقه ...زود خرت می کنه...میکشونه دنبال خودش....
- پس بذار با خدا ...
: خدا خیلی قبل تر از تو مرده !! لابلای کتاب تاریخ ، تو ذهنت .......
- اما...
: اما چی ؟
- یه فرصت!
:نگفتم میزنی زیرش؟
- یک روز ،24 ساعت ....برای تکرار روزمره ها ....نمی دونم شاید بعد از مرگم دلم براشون تنگ بشه ... فردا همین موقع اینجام ...درصد موفقیت هم بیشتره
چون دیگه تو دنیا کاری ندارم.....
: اما ممکنه شل بشی؟؟!!
-نه!
: چرا!
-نه!
:اما آخرشه فقط چند ثانیه مونده..... می دونم که منصرف میشی!
- مطمئنا نه ! تو زندگی هیچ وقت پا پس نذاشتم...
:باشه 24 ساعت وقت داری ....یادت باشه:24 ساعت


************************************************
ساعت 9 همان شب:

زینگ ... زینگ.................

: آقای....
- بله؟
: لطفا در رو باز کنین
....
: میتونم بیام تو؟
-بفرمایید.....
-شما؟
: عزراییل! اومدم تموم کنم...
-..................ولی من ..من 24 ساعت وقت دارم....
: او م م م م م ...ببینم مگه امروز،9شب 5 مارس نیست؟
- چرا !
: مگه شما آقای ... نیستید؟؟؟؟
- چرا! اما من؟؟؟
: پس لطفا اینجا رو امضا کنین ....زیر اینجا.... آهان! شرمنده ، وظیفه است . برای ثبت اداری این مقدمات لازمه ....
- ولی من....
: خواهش میکنم... من چند جا دیگه باید برم.....
-آخه.....
{ و بی اختیار دستش قلم را به سمت کاغذ برد}
: جالبه ...جز معدود نفراتی هستید که دستشون نمی لرزه ....
- ببینم امروز یا فردا؟؟؟
: یعنی چه؟ امروز دیگه ، حدودا 45 ثانیه دیگه...
- ولی من آماده نیستم! نه نه!
: هیچ کس آماده نیست.... به به عجب موسیقی قشنگی..........چایکوفسکیه نه؟
- اما قرار بود 24 ساعت...
: نمیدونم! با من هماهنگ نشده .این موسیقی چقدر زیباست.................................
- من اعتراض دارم!!
:آرامش بخشه.........
- نه این انصاف نیست!
: وای خستگی کار روزانه ام داره در میره.....امروزه تعداد مرگ و میرها خیلی زیاد شده ...مثه چند هزار سال پیش نیست که!
- نه ! نه ! نه!

{ احساس کرختی کرد: اول پاها ، بعد دستها ، روی کاناپه خم شد..... صدای موسیقی چایکوفسکی می آمد.......دیگه نشنید.....به روی زمین افتاد و........ مرد!}


******************************************************
عزراییل دستی به پیشانیش کشید. این بار خیلی راحت بود. بر عکس آدمهای امروزی، طرف زیاد سر و کله نزد!!! راحت مرد...اما هر چی فکر کرد منظوراورا از 24 ساعت نفهمید.
اشکالی نداشت.زیاد مهم نبود...برگه مرخصیش را صادرکرد:


نام:آقای ...........
سن:35 سال
وضعیت:متاهل ، ..مدیر ارشد یک شرکت، استاد دانشگاه
ساعت مرگ: 9 شب 5 مارس
علت مرگ: هیجان ناشی از زندگی
وضعیت ماموریت: 100 درصد موفقیت آمیز
ملاحظات :ندارد

امضا: تایید شد


مادرم چاقو را در حوض نشست
ماه زخمی میشد ....

Dreamin of you

دیروز ، فرزندمان ، پسری که هیچ گاه از وجودش اطلاع نداشتی ، در میان تب سوزان سوخت . سه شب به پایش نشستم و با دستمال عرق پیشانیش را پاک می کردم . شب سوم از فرط خستگی خوابم برد و وقتی بیدار شدم ، فرزندم دیگر در این دنیا نیود . صورت زیبایش در میان نورشمع میدرخشید ، انگار که زنده بود . حالا دیگر کسی را جز تو در زندگی ندارم ...اصلا زندگی من وقتی آغاز شد که ترا شناختم .... تویی که هیچ وقت من را نشناختی...
تب دارم ، میسوزم ...همه بدنم کرخت شده . زندگیم مثل شمعی که داره به زوال میره ، رو به تحلیل رفته . شاید نتوانم این نامه را به پایان برسانم اما می نویسم ....

خیلی سخت است ، انسان چیزی را که انگیزه درونی تمام کارهای اوست ، در دل نگاه دارد .

از سیزده تا شانزده سالگی با تو زنده بودم . با دیدن اندامت . با دیدن چراغ روشن اتاقت . به خدمتکارت حسودیم میشد . وقتی سفر میرفتی . پنهانی اشک می ریختم و اشک هایم را از مادرم پنهان میکردم.
چنان غرق در عشق تو بودم که نمی توانستم متوجه اطراف خود باشم . در همین زمان بود که تاجر ثروتمندی از مادر من خواستگاری کرد . وقتی فهمیدم که پس از ازدواج مادر با او باید به
انسپروک برویم ، انگار دنیا رو سرم خراب شد . وین! شهر تو ! و تو! باید میرفتم؟!
سراسیمه از خانه بیرون زدم . به در خانه تو آمدم . در زدم . کسی باز نکرد . خانه نبودی . نه تو و نه خدمتکارت .می خواستم بهت اعتراف کنم . چون دیگر تحمل دوری ات را نداشتم .
کنار پنجرهمنتظرت بودم. می خواستم خود را به تو برسانم. اما ساعت دو شب تو را دیم که با زنی به خانه ات امدی زیر بازویش را گرفته بودی و باهم خنده و شوخی میکردید . نمی دانم آن شب را چگونه زنده ماندم. صبح از وین رفتیم .

بچه ما بچه ای که هیچ گاه از وجودش مطلع نبودی ، دیشب مرد .
از شانزده تا هیجده سالگی نیز تنها بودم و تنها دلخوشیم ، یاد آوری تو بود .

در مغازه لباس فروشی یکی از اقوام مشغول کار شدم و هر بعد از ظهر در جلوی خانه ات ، انتظار تو را می کشدم . پس از یک هفته دیدمت . نگاه کردم ، نگاهم کردی . نگاهت مثل شکارچی بود که چشمش به شکار خوبی افتاده است . دو شب دیگر این برخورد تکرار شد و. شب سوم با تردید مرا به شام دعوت کردی و من پذیرفتم .
آنقدر در آن شب ادب و نزاکت به خخرج دادی که اگر عاشق تو هم نبودم ، باز خودم را به تو تسلیم میکردم .
پس از شام با کمال تردید و دودلی من را به خانه ات دعوت کردی و وقتی من با گشاده رویی پذیرفتم ، سخت متعجب شدی .
باید هم حیرت می کردی . آخر تو نمی دانستی که من کیستم و چگونه جسم و جانم در گرو محبت توست . آن شب چنان جسمم را تسلیم خواهش توکردم و سر تا پا تسلیم محض بودم که نفهیمدی دوشیزه باکره ای برای اولین بار خود را در آغوش کسی افکنده است . دو شب دیگر به همین منوال گذشت و شب سوم گفتی که عازم مسافرت میباشی وقرار شد نامه هایت به ادرس پستخانه باشد ، ولی دریغ که دو ماه متوالی به پستخانه مراجعه کردم و تو حتی یک خط هم برای من ننوشته بودی .

فرزندمان دیروز جان سپرد. سوگند یاد میکنم که این بچه متعلق به تو بوده است و یکی از همان شبها به وجود آمده . زنی که در آستانه مرگ باشد ، دروغ نمی گوید . ممکن است بگویی چرا به تو مراجعه نکردم؟ من به خوبی می شناختمت ، ممکن بود که کمکی به من و فرزندمان کنی ، اما هیچگاه حاضر نمی شدی که او را فرزندت بدانی . من تو را مقصر نمی دانم

جواهراتم را فروختم ، یک هفته قبل از زایمان دار و ندارم به سرقت رفت . نمی توانستم دست کمک به سوی کسی دراز کنم . ناچار برای زایمان به بنگاه حمایت از مادران مراجعه کردم .آن جا با زنان بدکاره ای به سر می بردم که وجه مشترکشان با من ، همان فقرشان بود . نفرت از هم ، نگاه های پر شهوت دکتران به بدنهایمان و رفتار استهزا آمیزشان ، همه و همه باعث شد من از زندگی بیزار شوم .


من خودم در زایشگاه طعم فقر را کشیده بودم ، حاضر نبودم ،فرزند من و فرزند تو ، مزه گس فقر را بچشد .
با هر کس که معاشرت و هم آغوشی می کردم ، مورد توجه ش واقع میشدم جز تو . جندین بار در مجالس و محافل هنری تو را دیدم . هر بار با نگاه خریدارانه به من نگریستی و باز هم مرا نشناختی . من تشنه مجالست با تو بودم .و بالاخره ساعتی که در انتظارش بودم فرا رسید .
یک سال قبل در سالروز تولدت ، در یکی از همان مهمانی باز به من رسیدی و گفتی: ممکنه ، یک ساعت از وقتتان را به من اختصاص دهید؟ باز هم مادر طفلت را نشناختی . حتی آن هنگام که بدن برهنه ام را در آغوش گرفته بودی، آن را می فشردی و می بوسیدی ....با ره با ایما و اشاره خواستم به تو بفهمانم . اما موفق نشدم . بی انکه بدانی کیستم چند اسکناس در کیفم گذاشتی .مادر فرزندت را یکی از زنان هر جایی فرض کردی. وقتی از در خانه ات خارج میشدم به خدمتکارت ، ژان ، برخوردم . در همان نگاه اول مرا شناخت . پولها در دستش گذاشتم و اشک ریزان دور شدم ....

شاید علاقمند باشی که من را بشناسی ، اما خیلی دیر شده ، وصیت من وقتی به دستت میرسد که دیگر در قید حیات نیستم .
دستم قادر به نوشتن نیست ...
ناچار در بستر می افتم تا زودتر مرگ به سراغم بیاید و
دیگر نمی توانم بنویسم ....
عزیزم خداحافظ ....
تنها خواهشم این دست که در روز تولدت یک دسته گل سفید بخری و در گلدانت بگذاری ..این اولین و آخرین خواهش من را بپذیر......

خداحافظ

***************
دستهای مرتعش ، نامه را رها کرد . خاطره نامفهومی در ذهنش شکل گرفت . شکل مشخصی نداشت .... دختر لاغر اندام همسایه و زن باشکوهی که در مجلس رقص دیده بود ....
هر چه خاطراتش را زیر و رو کرد ، شخص معینی را به خاطر نیاورد .
ناگهان چشمش به گلدان افتاد و برای اولین بار در سالروز تولدش آن را خالی یافت .....