سالن بزرگ است و نیمهتاریک. بهزحمت میشود چهرهها را تشخیص داد. فقط رنگ لباسهاست که افراد را مشخص میکند. مردان عرب، همه، لباسهای بلند سفید پوشیدهاند.
وسط سالن، سن بزرگی برپا شده، گروه ارکستر هم همانجا مستقر شده است. مردی میکروفن در دست میخواند: دیوونه، دیوونه، دیوونه شو، دیوونه...
دختر بلوز سفید شبرنگ پوشیده با شلوار جین. موهایش کوتاه است. آنها را طوری آرایش کرده که بخش عمدهای از صورتش را میپوشاند. در میان جمعیت میرقصد. بهسختی، با خستگی. حرکات دستهایش از موزونی بیرون آمده. تلاش میکند حرکاتش چشمگیر باشد. نگاهش بهسرعت روی مردها میچرخد. دنبال نگاهی میگردد که روی او ثابت مانده باشد. مردی با لباس بلند سفید، دستش را بالا میبرد. با انگشتان اشاره میکند. مردی قویهیکل ـ از نگهبانان دیسکو ـ به سمت مرد میرود. مرد در گوشش چیزی میگوید. مرد قویهیکل به دختر نگاه میکند. دختر حرکاتش را سامان میدهد. کمی آرامتر، موزونتر.
ساعت سه و بیست دقیقة بامداد است. او فقط ده دقیقه فرصت دارد. اگر امشب هم مشتری نداشته باشد سومین شبی است که باید به خانه برود، تنها. اگر تا سه روز دیگر سه هزار درهم به ارباب ندهد، باید به ایران برگردد، دست خالی. حرکاتش موزونتر میشود. رو به مرد میکند، لبخند میزند.
موسیقی تمام میشود. خواننده صدایش را در محیط پر از دود رها میکند: دیوووووونه... و به جمع شببهخیر میگوید. چراغها روشن میشود. دختر دستی به موهایش میکشد. آنها را در صورتش پریشان میکند. به سمت میزش میرود. از جلو مرد میگذرد. مرد اسکناس لولـهشدهای را به سمت دختر میگیرد. دختر با ظرافت اسکناس را از دست او میگیرد. قلبش میتپد. پشت میزش مینشیند. قبل از آنکه پول را در کیفش بگذارد، آن را باز میکند. صد درهم. بدون شماره تلفن!
منتظر میماند. همه دارند میروند. بلند میشود. تا جلو درِ دیسکو هم کسی کاری با او ندارد در راهرو تنگ همه به هم تنه میزنند. جلو در این پا و آن پا میکند. کسی نمانده. هنوز دو تاکسی در انتظار مسافر ایستادهاند. به عربی دست و پا شکستهای میگوید: «برو قهوهخانة...»
خیابانها شلوغ است. همة بارها و دیسکوها تعطیل شده. همه در راهاند.
تلفن همراهش را از کیف بیرون میآورد. شمارهای میگیرد: «سلام، فرزانه، من الان آمدم بیرون. مشتری نداری؟ تنهایم.»
تلفن را توی کیفش میگذارد.
ـ چی شد، مشتری نداشت؟
نگاهم میکند.
ـ قرار شد زنگ بزند.
موهایش را پریشان میکند روی صورتش. سیگارش را روشن میکنم.
ـ یک سال پیش آمدم اینجا. مادرم تازه مرده بود. کسی را نداشتم. پدرم هم رفته بود سراغ زنی که دوستش داشت. مدام میرفت مأموریت. دفعة اول با پریسا آمدم. آنقدر که توی گوشم خوانده بودند دختر زشتی هستم، هیچوقت به هیچ مردی نگاه نکرده بودم. دروغ نگویم، مردهای شیرازی هم هیچوقت به من نگاه نمیکردند. وقتی روسری سرم است، صورتم کامل دیده میشود ولی اینجا میتوانم موهایم را بریزم روی صورتم. مردهای اینجا اول به هیکل نگاه میکنند. انگار پوشیهای که زنهای خودشان میزنند، عادتشان داده که به صورت نگاه نکنند.
ـ اولین مشتری را چطور پیدا کردی؟
ـ بهراحتی، توی همین دیسکو، وقتی فهمید که هنوز دخترم، با عجله گفت حاضر است 10 هزارتا بدهد.
ـ حالا چهکار میکنی؟
ـ میپلکم، یکسری مشتری ثابت دارم که هر چند وقت یک مرتبه میآیند سراغم. یکی دو تا هم رابط دارم. کفیلم هم آدم بدی نیست. تا وقتی پولش را سر وقت بدهی، هوایت را دارد.
به قهوهخانه رسیدهام.
ـ نمیآیی؟ ساعت نزدیک چهار صبح است.
ـ نه، ترجیح میدهم بخوابم. فردا شب کجا میروی؟
ـ معلوم نیست. بهم زنگ بزن.
از تاکسی پیاده میشود. به راننده آدرس هتل را میدهم. سر تکان میدهد.
- There is no difference Between day and night here. Are you Iranian?
- Yes. Why do you ask this question?
- Every night, I pick up lots of Iranian passengers.
- Are they women?
- Yes.
ـ من از آنها فارسی یاد گرفتهام.
ـ پس چرا از اول فارسی حرف نزدید؟
ـ چون فکر میکردید من ایرانی هستم.
ـ دوست ندارید فکر کنند شما ایرانی هستید؟
ساکت میماند.
ـ اهل کجایید؟
ـ پاکستان.
رسیدهایم به هتل. پیاده میشوم. مقابل هتل هنوز شلوغ است. دو دختر زیر بغل دختر دیگری را گرفتهاند تا نیفتد. دخترها سوار اتومبیلی میشوند که من از آن پیاده شدم.
کارمند هتل کلید اتاقم را که میدهد پوزخند میزند. یاد دختری میافتم که زیر بغلش را گرفته بودند. او هم ایرانی بود. حتماً کارمند هتل پاسپورت مرا هم دیده است.
به اتاق میروم. کفشهایم را به گوشهای پرتاب میکنم. پاهایم پس از 23 ساعت نفس میکشند.
بیست و سه ساعت پیش برای رفتن به فرودگاه کفشهایم را پوشیدم و چمدانم را برداشتم تا به پرواز هفت و سی دقیقة صبح تهران ـ دوبی برسم. همهچیز تا قبل از عبور از خروجی نهایی عادی بود. اما بعد از آن...
مرد 45 ساله به نظر میرسید با موهایی جوگندمی، جلیقة سفری و موبایلی که از لحظة ورودش به سالن زنگ میزد. باورم نمیشد کسی ساعت شش و سی دقیقة صبح پیگیر معاملات تجاری باشد. دومین تلفن را که جواب داد، نگاهش به من افتاد. کمی مکث کرد و بعد از صندلیاش بلند شد و روی صندلی مقابل من نشست. از تعجب شاخ درآوردم. به اطرافم نگاه کردم. حدود 100 زن و مرد و کودک در سالن نشسته یا ایستاده بودند و حرف میزدند. در میان این جمعیت، من چه ویژگیای داشتم که میتوانست برای این مرد مهم باشد؟
سنگینی نگاهش باعث شد به دنبال راهی برای رهایی بگردم. کیفم را زیر و رو کردم. در یکی از جیبهای متعددش توانستم کتابی بیابم: خانة امن، سیدابراهیم نبوی. سرم را به کتاب گرم کردم.
صدایی در سالن پیچید: «مسافران پرواز... به مقصد دوبی برای سوار شدن به هواپیما...» سرم را بلند کردم. مرد همچنان مرا میپایید. بلند شدم و راه افتادم. در مسیر بود که راز این کنترل و دقت را فهمیدم. من تنها بودم، برخلاف سایر مسافران که در گروههای دو، سه یا پنج نفره به سفر میرفتند. مرد کمی جلوتر از من حرکت میکرد. دو زن در کنارش راه میرفتند. صمیمیتر از آن به نظر میرسیدند که فکر کنم در فرودگاه با هم آشنا شدهاند.
وقتی در سالن ترانزیت فرودگاه دبی پیاده شدیم، صمیمیتشان بیشتر شد. مرد با یکی از خانمها ـ که حالا مانتو و روسریاش را روی دستش انداخته بود ـ میخندید. موقع خروج از در، مرد بار دیگر نگاهم کرد. سنگین و خشن.
ساعت نه و سی دقیقة صبح، در فرودگاه بینالمللی دوبی، منتظر اتومبیل هتل بودم که مرد جوانی به سراغم آمد، بیست تا 20 تا 24 ساله به نظر میرسید، با عینک آفتابی و سیگاری در دست.
پرسید: «منتظر سرویس کدام هتلاید؟» نام هتل را گفتم. گفت: «همین چند دقیقه پیش رفت.» با عصبانیت گفتم: «مگر لیست مسافران را ندارند؟ چرا منتظر من نشدند؟» خندید: «اینجا همهچیز روی قانون نیست. نصف ماشین که پر میشود، میروند.» گفتم: «پس حالا چهکار کنم؟ تاکسیهای فرودگاه مرا به هتل میرسانند؟» گفت: «من منتظر مسافرم، اگر نیامد، میبرمتان.»
گرمای هوا کلافهام کرده بود، سردرگمی در اولین ساعت ورود به دوبی نشانة خوبی نبود. مرد خودش را معرفی کرد: «من وحید هستم. از 20 سال پیش در دوبی زندگی میکنم. کارم رتق و فتق امور مسافران ایرانی است. چه کسانی که برای تفریح میآیند و چه کسانی که میخواهند تجارت کنند.»
وقتی کولر اتومبیل را روشن کرد، کمی آرام شدم. هوای شرجی ساعت 10 صبح را نمیشد تحمل کرد. وحید همچنان حرف میزد.
ـ اینجا پاچهخوار زیاد پیدا میشود.
ـ شما این اصطلاح را از کجا یاد گرفتهاید؟
ـ من فقط تلویزیون ایران را تماشا میکنم. دلم لک زده برای دیدن تهران و رفتن شمال.
ـ خوب چرا نمیروید؟
ـ نمیشود کار را ول کرد. دو روز نباشی، همهچیز از دستت درمیرود.
موقعی که مستخدم هتل چمدانم را از صندوق عقب اتومبیل وحید برمیداشت، وحید کارتش را به دستم داد: «هر وقت کاری داشتید، زنگ بزنید.» به او گفته بودم که برای تهیة گزارشی از وضعیت زنان ایرانی در دوبی به اینجا آمدهام. با شنیدن حرفم، صورتش درهم کشیده شد. کارت را در محل امنی در کیفم گذاشتم.
برای گشتن در این کشور کوچک وقت کمی داشتم. چمدانم را در اتاق گذاشتم و بیرون آمدم.
پلهبرقی عظیمی طبقة اول ساختمان سیتیسنتر را به پارکینگ میرساند. جایی که تاکسیهای زیادی در انتظار هستند. چرخدستی را بهآرامی به جلو حرکت میدهم تا از روی ریلهای پلهبرقی خارج شود. رانندگان تاکسی منتظرند. سه مرد در گوشة دیگری با هم حرف میزنند. یکی از آنها به سویم میآید.
- Can I help you?
- Yes, please.
مرد میانسال است، حدود 40 ساله. کراوات گلداری یقة پیراهنش را مرتب نگه داشته است. هنوز با مناسبات دوبی آشنا نشدهام. مرد چرخدستی را به کنار اتومبیل میبرد. وسایلم را داخل صندوق عقب میگذارد. درِ عقب اتومبیل را برایم باز میکند. قبل از سوار شدن، نگاهی به اتومبیل میاندازم. نشانهای از تاکسی بودن در آن نمیبینم.
نام هتل را میگویم و کارت هتل را به او میدهم تا آدرس را ببیند.
- Are you married?
- Yes.
- Where is your husband?
- He is in Iran.
- Are you alone?
- Yes.
- Why did he let you leave by yourself?
- I’m a Journalist. I want to write a report about Iranian women.
میخندد. نگاهم میکند.
- Someone told me Arab men like Iranian women. Do you agree with them?
میخندد. سر تکان میدهد.
- You can find lots of Iranian women here.
- Do you like them?
- If you want to write a report about Arab men, I’ll talk to you.
مقابل هتل توقف کرد. وقتی از او پرسیدم چقدر باید بپردازم چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید:
- What’s your plan this afternoon?
- I have to meet one of my friends. Why do you ask this question?
- let me give you some advice. Next time you come here, make sure to bring your husband.
- It’s my job.
- But don’t come alone again.
بهسرعت سوار اتومبیل میشود و راه میافتد. باورم نمیشود که مردان عرب هم دغدغههایی مشابه مردان ایرانی داشته باشند.
عصر را در کافینتی نزدیک هتل میگذرانم. کافینت پر است از دختران و پسران چشمبادامی. سرعت اینترنت را نمیشود با سرعت اینترنت در ایران مقایسه کرد.
هوا تاریک شده، به هتل برمیگردم. در رستوران مینشینم و سعی میکنم بفهمم اطرافم چه میگذرد.
چهار مرد عرب دور یک میز نشستهاند، شام میخورند و نوشیدنی مینوشند. صدای خندهشان فضای رستوران را پر کرده است. دو زن فیلیپینی کمی آن سوتر نوشیدنی مینوشند و چشم از مردها برنمیدارند. اما مردها مراقباند لباسهای بلند سفیدشان کثیف نشود و مدام میخندند، بیتوجه به هیچ زنی.
شام را سفارش میدهم. مشغول خوردن سالاد هستم که سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم. سر بلند میکنم. یکی از مردها سنگین نگاهم میکند. سعی میکنم خودم را بیتوجه نشان بدهم. یاد نصیحت مرد عرب میافتم: «دیگر تنها به اینجا نیا!»
به خودم لعنت میفرستم. شاید زمانیکه سعی میکردم از روابط اینها سر دربیاورم، بیش از حد به آنها نگاه کردهام، مثل زنان فیلیپینی.
گارسون ظرف استیک را مقابلم میگذارد. نوع غذاها و شیوة تزیینشان فرق چندانی با رستورانهای ایرانی ندارد. میخواهم به گارسون سفارش روغنزیتون بدهم که چشمم به چشم مرد عرب میافتد. تیز نگاهم میکند و دقیق. نگاهم را میکشم روی صورت گارسون و سفارش میدهم. هنوز صورت مرد عرب به سوی من است. بلافاصله مشغول خوردن غذا میشوم، بیتوجه به اطرافم. عصبی شدهام. سریعتر از همیشه غذا را میبلعم. ظرف غذا که تقریباً خالی میشود، سرم را بلند میکنم. مردها رفتهاند. نفس راحتی میکشم. از خوردن باقیماندة غذا لذت میبرم.
گارسون دستمال خیس بزرگی را به دستم میدهد تا دست و دهانم را تمیز کنم. دو مرد پشت میز مقابل مینشینند. سفارش قهوه میدهم و کتاب خانة امن را از کیفم درمیآورم. دیگر جرئت نمیکنم بیپروا به اطرافم نگاه کنم. دو مرد عرب که بلوز و شلوار پوشیدهاند کنار شیشهای ایستادهاند که راهرو را از رستوران جدا میکند. این سوی شیشه دو زن موطلایی نشستهاند، سیگار دود میکنند و نوشیدنی میخورند. انگار نه انگار که دو مرد به آنها زل زدهاند. مردها به شیشه میزنند، زنها بیتوجه میخندند. یکی از مردها شکلکی درمیآورد. زنها انگار هیچچیز نمیبینند. مردها خندان میروند. زنهای دیگری در لابی هتل نشستهاند.
قهوه را که روی میز میگذارد، شروع میکنم به خواندن کتاب. هنوز صفحة اول را تمام نکردهام که باز هم سنگینی نگاهی را احساس میکنم. سرم را بلند میکنم. مرد از میز روبهرو زل زده به من. وقتی نگاهش میکنم، لبخند میزند. سریع به خواندن کتاب ادامه میدهم. پنج صفحه از کتاب را زیر سنگینی نگاه میخوانم. کنجکاوی اذیتم میکند. چرا چشم برنمیدارد؟ اهل کجاست؟ عرب است؟ ایرانی است؟ پاکستانی است؟ هندی است؟ جرئت ندارم نگاهش کنم. به صداهای اطراف دقت میکنم. گارسون سر میز آنها ایستاده.
«آب خنک.»
«نه بابا، واتِر پیلیز.»
حس میکنم تمام صورتم قرمز شده، اینها ایرانیاند!
بیست و پنج صفحه از کتاب را میخوانم. وقتی گارسون فنجان خالی قهوه را برمیدارد، سر بلند میکنم. ایستاده است کنار شیشه، لبخند میزند. سرخ میشوم. سرم را پایین میاندازم. چطور جرئت میکند؟ مگر من چه کردهام؟ نصیحت مرد عرب مثل پتک روی سرم میکوبد: «دیگر تنها نیا!» صدای تقتقی عجیب توجهم را جلب میکند. سر بلند میکنم. صدا از سمت راست من است. دیوارة سنگی مشبکی میبینم که دیواری شیشهای پشت آن قرار گرفته است. مرد کنار شیشه ایستاده و به آن ضربه میزند.
احساس میکنم دارم بالا میآورم. به گارسون اشاره میکنم: صورتحساب.
*
از قسمت پذیرش هتل به وحید زنگ میزنم و از او میخواهم مرا به یک دیسکو ایرانی ببرد. نیم ساعت بعد دربان هتل به لابی میآید و میگوید اتومبیل بیرون منتظرم است.
تمام طول راه تندتند یادداشت برمیدارم. اطلاعات وحید آنقدر ذیقیمت است که نمیخواهم آن را از دست بدهم: «عید فطر و عید قربان اینجا از همیشه شلوغتر است. فقط آن موقع میتوانی دخترهای 13، 14 ساله را پیدا کنی. برای عقد کردن هر کدام، 150 هزار درهم به واسطه میدهند. او هم اگر خوشحساب باشد 20 تا 30 هزار تا به دختر میدهد. بعد هم بستگی به شانس دارد که شیخ نگهش دارد یا نه، بتواند پیش خانوادهاش برگردد یا نه.
اینجا برای «زن» هر چه در جیب داشته باشند خرج میکنند. همین عید غدیر یک مرد عرب سراغ من آمد. فکر میکرد من هم جزء دلالها هستم. دویست و پنجاه هزار درهم از بانک وام گرفته بود و میخواست خوش بگذراند. یک ماهی در دیسکوهای ایرانی میگشت. خانه هم نمیرفت و هتل میماند. بچهها میگفتند شبی پنج هزار درهم خرج دخترهای دیسکو میکند. بعد هم که پولش تمام شد برگشت سر خانه و زندگیاش. خودش ماهی هفت هزار درهم حقوق میگرفت.
یک خبر دیگر هم شایع شد که نمیدانم شوخی بود یا جدی، میگفتند: یک کارمند بانک خیلی کار باحالی کرد، 400 میلیون درهم از بانک دزدید و در عرض شش ماه خرج دخترهای ایرانی کرد. وقتی بانک فهمید، بدبخت را اخراج کرد! این مردها در برابر زن نه غرور دارند نه شخصیت. همهاش به دنبال فحشا هستند.
یکبار مسافر برده بودم رالی. همانکه مسابقات خاورمیانهایاش اینجا برگزار شد. پنجتا مرد عرب نشسته بودند کنار پیست. یک رقاصه آورده بودند برایشان برقصد، 25 هزار درهم به او پول دادند برای سه ساعت رقص.»
مقابل هتل توقف میکند.
ـ برو طبقة دوم. از سروصدای ارکستر میفهمی کدام دیسکو ایرانی است.
ـ مگر با من نمیآیید؟
ـ نه، مسافر دارم، باید بروم فرودگاه. هر مشکلی برایت پیش آمد به من زنگ بزن.
از درِ دیسکو که وارد میشوم، میایستم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. صدای خوانندة زن فضا را پر کرده است. مردی قویهیکل مقابلم میایستد:
ـ چه کار میتوانم برایتان انجام بدهم؟
ـ فقط یک صندلی خالی میخواهم.
ـ با من بیایید.
تمام طول دیسکو را طی میکنیم. از کنار میزهای مختلف میگذریم تا سرِ میزی میرسیم با دو صندلی. زنی تنها روی صندلی نشسته است. مرد محترمانه میگوید: «این خانم میتوانند سر میز شما بنشینند؟» زن لبخند میزند: «حتماً، بفرمایید.» هنوز روی صندلی جابهجا نشدهام که گارسونِ فیلیپینی را صدا میزند و در گوشش چیزی میگوید. چند لحظه بعد ظرفی بزرگ از میوههای قطعهقطعه شده روی میز قرار میگیرد.
لیلی 45 ساله است، اما جوانتر به نظر میرسد. حداکثر 37 یا 38 ساله. میگوید که دو دختر و یک پسر دارد. یک دختر و پسرش تهران زندگی میکنند و یک دخترش در دوبی ازدواج کرده است. چهار نوه دارد که همه مثل عسل شیریناند.
زیاد با من حرف نمیزند. بیشتر مشغول حرف زدن با تلفن همراهش است که مدام زنگ میزند. با بسته شدن درِ دیسکو میفهمم که دیگر صندلی خالی باقی نمانده است.
سالن مملو از جمعیت است. مردانی که با لباس عربی یا لباس معمولی نشستهاند زنان را زیر نظر دارند. کمتر میزی است که مرد و زن دور آن نشسته باشند. جمعها یا زنانه است یا مردانه. تک و توک زنانی هستند که سر میز مردها نشستهاند.
با پایان هر ترانه، کسانی که در حال رقصاند مینشینند و نفسی تازه میکنند. در همین رفت و آمدهاست که لبخندها رد و بدل میشود و دستمالهای کاغذی!
نمیتوانم جلو کنجکاویام را بگیرم. از لیلی میپرسم: «ماجرای این دستمالکاغذیها چیست؟» با خنده درِ کیفش را باز میکند و پنج شش دستمالِ تاشده نشانم میدهد. لای هر کدام را که باز میکنم، یک نام نوشته شده و یک شماره تلفن.
هم نرم است و راحت در دست تا میشود، هم علامتی است که کسی را مشکوک نمیکند. میتوانی بهراحتی آن را روی میزی جا بگذاری یا به دست کس دیگری بدهی.
ـ خوب، چرا این کار را یواشکی انجام میدهند؟
ـ مردها دوست ندارند رقیب داشته باشند!
دختر جوانی صندلی را جلو میکشد و با شیطنت به لیلی سلام میکند و شروع میکنند در گوش هم حرف زدن و پچپچ کردن. دختر زیباست، از زیباترین دختران دیسکو. کت و دامن مشکی پوشیده با تاپ قرمز. موهایش را بالای سرش جمع کرده، چهرهای اشرافی دارد، موقرتر از سایر دختران به نظر میرسد. به دستهایش نگاه میکنم. دستمالکاغذی در میان انگشتانش دیده نمیشود.
لیلی میگوید: «مریم از دخترهای گل اینجاست. خانمتر از او پیدا نمیکنی.» مریم لبخند میزند. میگویم: «برای تهیة گزارش در مورد شرایط زنان ایرانی در کشورهای همسایة ایران به اینجا آمدهام.»
مریم میپرسد: «برای اطلاعات کار میکنی؟»
لیلی توضیح میدهد: «بعضیها میآیند و با ما رفیق میشوند. چند روز بعد گم میشوند و میروند. سر و صدایش وقتی درمیآید که میخواهیم برویم ایران. همانجا توی فرودگاه...»
ـ قول میدهم گزارشم که چاپ شد برایتان بفرستم.
ـ نه عزیزم. باید خودت برایمان بیاوری.
هر سه میخندیم.
لیلی میگوید: «تا شیخ نیامده، هرچه میخواهی بپرس.» و مریم با اولین سؤال من شروع میکند به حرف زدن.
*
وقتی مریم چمدانهایش را میبست، یک چمدان را به کتاب اختصاص داده بود. میرفت تا در انگلستان در رشتة پزشکی تحصیل کند. پدرش تمام هزینهها را تا قبل از پرواز پرداخته بود. گفته بودند برایش کار دانشجویی پیدا کردهاند و میتواند هزینة زندگیاش را تأمین کند. به زبان انگلیسی مسلط بود، برای همین بهراحتی برایش پذیرش گرفته بودند.
در فرودگاه همه میخندیدند، جز مادرش. «نگرانم مریم، تا رسیدی زنگ بزن.»
مریم میخندید. «مامان نترس. همهچیز ردیف شده. باشد زنگ میزنم.»
اما مادر راضی نمیشد. «مادر نشدی که بدانی چقدر سخت است. مواظب خودت باش.»
مریم دلش لرزید. «قول میدهم.»
مقابل در خروجی فرودگاه دبی، مردی کارتی را بالا گرفته بود. مریم خوشحال به سوی او رفت.
- Hi, good night.
مرد بیحوصله با لهجة غلیظ جنوبی گفت: «درست حرف بزن ببینم چی میگی!» مریم دلش ریخت.
«چیزی در دلم لرزید. ترسیدم. فکر میکردم چون میخواهم بروم انگلیس، تمام کسانی که مسئول انتقال مناند باید آدمحسابی باشند. اما محمود، با آن لهجة عجیب و غریبش، تمام پیشبینیهای مرا به هم ریخت. رفتیم حیات، یک هتل شش ستاره. دچار تناقض شده بودم. لحن حرف زدن محمود اصلاً با سر و شکل هتل نمیخواند. یک اتاق برایم رزرو شده بود.
هر شب به دیسکو هتل میرفتم. محمود هم میآمد. اما اصلاً از اینکه همراهیام میکرد خوشم نمیآمد. سر و وضعش به من و هتل نمیخورد. شب سوم بود که برایم یک چمدان آورد. پرسیدم: این چیه؟ گفت: یک هدیه. رویم نشد ازش بپرسم چرا به من هدیه میدهد. فکر کردم شاید ازم خوشش آمده.»
همة لباسها دقیقاً اندازة مریم بود، سایز 38. مریم برای هر یک از شبهای باقیماندة اقامتش در هتل یک لباس جدید داشت. لباسهایی شبیه لباس سایر دخترانی که به هتل میآمدند، مد روز و شیک.
«باورم نمیشد که اینها را محمود به سلیقة خودش خریده باشد. کمکم به او و فضا عادت کردم. دیگر از خجالت یک گوشه قایم نمیشدم. از هر آهنگی که خوشم میآمد، بلند میشدم و با آن میرقصیدم. احساس آزادی میکردم. کمکم با افراد و نگاههایشان آشنا شدم. به نظرم میرسید نگاهها تحسینآمیز است. اما کسی به سویم نمیآمد. حتی هیچکس با من حرف نمیزد، جز محمود.
آن دو هفته بهترین روزهای زندگی مریم بود. محمود برای او 100 هزار درهم خرج کرده بود، از نتیجه هم راضی به نظر میرسید. مریم زیبا بود و خوشاندام.
تسلطش بر زبان انگلیسی او را از سایر دختران ایرانی متمایز کرده بود. دو هفته فرصت برای محمود کافی بود تا بهترین را برای او پیدا کند: «شیخمحمد قدبلند و سیاهپوست بود. از این عرب افریقاییهای پولدار. چندبار او را در دیسکو دیده بودم. دخترهای زیادی دور و برش میپلکیدند. هیچوقت ندیده بودم که به من نگاه کند. همین هم توجهم را جلب کرده بود.
دو هفته از ورودم به هتل میگذشت که یک شب محمود به اتاقم تلفن زد و گفت: امشب خیلی مراقب خودت باش. خوب لباس بپوش. شاید مهمان داشته باشیم. پرسیدم: توی اتاقم؟ گفت: نه، برای شام.
توی لابی نشسته بودم که شیخمحمد کنارم نشست. نمیدانستم چه بگویم. به انگلیسی سلام کرد، جواب دادم و خودش شروع کرد به صحبت کردن. مرد مهربانی به نظر میرسید. هنوز محمود نیامده بود. دلشوره داشتم. برای خوردن شام دعوتم کرد. مؤدبانه قبول کردم. فکر کردم شاید در درست شدن کار انتقالم به انگلیس نقشی داشته.
نزدیک دو ساعت در رستوران بودیم. کمکم به نظرم رسید مرد جذابی است. خیلی مهربان نگاهم میکرد. وقتی بعد از شام از من خواست تا اتاقش را نشانم بدهد، نمیدانستم در هتل اتاق دارد. قبول کردم.»
مریم مدتها بعد فهمید که یک طبقه از هتل همیشه در اختیار شیخمحمد است. آپارتمانی اشرافی که برخلاف منزل شیخ محمد کاملاً اروپایی تزیین شده و مریم ـ برترین سوگلی شیخمحمد ـ توانست پنج بار دیگر به آنجا برود.
ـ نمیخواهی برگردی ایران؟
ـ نه، پدر و مادرم فکر میکنند من لندن هستم. کالج را تمام کردهام و آمادة ورود به دانشگاهم. دارم تلاش میکنم شاید بتوانم بروم. هنوز پذیرش نگرفتهام. شیخمحمد خیلی کمکم میکند اما هنوز درست نشده.
ـ از شرایطت راضی هستی؟
ـ اِی، میگذرد.
محافظ قویهیکل دیسکو نزدیک گوش مریم چیزی میگوید. مریم از کیفش آینهای درمیآورد و خودش را برانداز میکند. لیلی به گونهاش میزند: «خوشگلی بابا ول کن.» میپرسم: «چی شده؟»
لیلی پاسخ میدهد: «هیچی بابا، شیخ آمده، سوگلی باید برود پیشش.»
مریم بلند میشود: «آن پشت نشسته. به بهانة رد شدن، بیا ببینش. مرد بدی نیست.» مریم که میرود، سرک میکشم. مردی سیهچرده و قویهیکل لباس عربی بلند پوشیده و شال عربی روی سر انداخته. با دیدن مریم بلند میشود. مریم بهزحمت تا سر شانة او میرسد. میز مقابلشان پر میشود از میوه و بطری.
لیلی میگوید: «چون شیخمحمد نفر اول بوده، توی هر دیسکو یا رستورانی، مریم باید سر میز او بنشیند.»
تلفن همراه لیلی مدام زنگ میزند. فقط صدای لیلی را میشنوم: «نه، کدام را میگویی؟ آهان، آن دو تا خواهر، یکی مشکی پوشیده، یکی قرمز. خوب، فهمیدم، هر دو تا؟! پولدار شدی؟ خبر بگیر.»
بلند میشود میرود سراغ یکی از میزها. دو دختر و چهار پسر دور میز نشستهاند. دم گوش یکیشان چیزی میگوید. برمیگردد دستمال کاغذی را روی میز باز میکند. تلفن همراهش زنگ میزند. «شماره را گرفتم، لقمة گندهتر از دهنت برداشتی... با هم میآیند...»
کمکم از روابط سر درمیآورم. اطراف دیسکو زنان میانسالی نشستهاند که کمتر از سر میز خود بلند میشوند. یا تنها هستند یا با یک یا دو دختر جوان.
همهشان مدام در حال حرف زدن با تلفن همراهاند. با حرکت سر و چشم هم با مردهای میزهای اطرافشان حرف میزنند. آنها عامل جابهجایی بعضی از دستمالها هستند. گاهی هم مسئولیت چانهزنی را بر عهده دارند.
لیلی دوباره شروع میکند به حرف زدن: «خودم دارم دیسکو میزنم. دفعة بعد که آمدی، بیا پیش خودم. دیگر لازم نیست پول هتل هم بدهی.»
مرد عربی رد میشود. لیلی بلند میشود، با صدای بلند سلام میکند. مرد سری تکان میدهد و میرود.
ـ کفیلم بود. مرد بدی نیست. کفیلِ نصف زنان این دیسکو است. خوشحساب است. از ما که قدیمیتریم کمتر میگیرد، از جوانترها بیشتر. من ماهی 1500 درهم میدهم.
ـ کفیل یعنی چه؟
ـ او کارهای اقامتمان را درست میکند. بعضی از زنها را عقد میکند، بعضیها را بهعنوان کارگر استخدام میکند. مسئولیت ما در مدتی که اینجا هستیم با اوست.
ـ تا حالا دخترهای قاچاقی دیدهاید؟
ـ خیلی کم. شاید سالی دو یا سه مرتبه میآورند، آن هم برای عیدها. اینجا به زنان زیر 30 سال سخت ویزا میدهند. برای همین مجبورند آنها را با لنج بیاورند.
ـ با این دخترها چه میکنند؟
ـ دخترها لباسهای گرانقیمت میپوشند، آرایش میکنند و میروند حَفْله، یعنی جشن عید. اگر خوششانس باشند یک شیخ میپسنددشان، اگر هم نپسندید میآیند توی دیسکوها.
صدای موزیک همچنان بلند است. مردی با تقلید از یکی از خوانندههای لسآنجلسی آهنگهای شاد میخواند و جمعیت روی سن میرقصند. دختری با لباس شبرنگ توجهم را جلب میکند.
ـ او را میشناسی؟
ـ میخواهی با او حرف بزنی؟
ـ میشود؟
ـ صبر کن برنامه تمام شود. آشنایتان میکنم.
ساعت سه صبح است.
*
وحید پشت تلفن میگوید: «میدان جمال عبدالناصر از ساعت هفت بعدازظهر به بعد پر است از دخترانی که تو دنبالشان میگردی. فقط مراقب خودت باش. آنجا جای امنی نیست.»
از مسئول پذیرش هتل میپرسم که چطور میتوانم به میدان جمال عبدالناصر بروم. میگوید: «پیاده بروی، نیم ساعت دیگر میرسی آنجا.» کروکی مسیر را برایم میکشد. زنی فیلیپینی است که فارسی را با لهجة غلیظی حرف میزند.
راه میافتم. خیابانهای دوبی عریض است و مرتب. سنگفرشی یکدست پیادهروها را پوشانده، تک و توک افرادی در پیادهروها قدم میزنند یا برای خرید وارد فروشگاهی میشوند.
به میدان جمال عبدالناصر که میرسم ساعت از هفت گذشته و هوا رو به تاریکی میرود. میدان بزرگی است با ورودیهای متعدد. در حاشیة میدان، چند مرکز خرید سهطبقه قرار گرفته است. دور میدان کمی شلوغتر از خیابانهایی است که از آنها گذشتهام. تعداد اتومبیلها هم بیشتر است. از معدود میدانهایی است که ورودی خیابانهایش چراغ راهنمایی دارد. فروشگاههای دور میدان مملو از اجناس مختلف است. اما کمتر کسی به آنها توجه دارد. تعداد زیادی زن و مرد در اطراف میدان قدم میزنند. دو زن با مرد جوانی در حال گفتوگو هستند. نزدیکشان میشوم. هر سه ایرانیاند. زن با خشم به من که به آنها زل زدهام نگاه میکند و پشتش را به من میکند. مرد لبخند میزند.
کافهتریایی در کنار میدان قرار دارد که صندلیهایش را در پیادهرو چیده. پشت یک میز مینشینم و آبپرتقال سفارش میدهم. افرادی که از کنارم میگذرند 20 تا 40 ساله به نظر میرسند. همه لبخند بر لب دارند. نگاهشان به هم آشناست. چهار زن و یک مرد دور یک میز نشستهاند. هرچند دقیقه یکبار اتومبیلی کنار پیادهرو توقف میکند. مرد به سوی اتومبیل میرود. با راننده گفتوگو میکند و برمیگردد. زنها حرف میزنند و میخندند، بیتوجه به رانندگان اتومبیلها. یک هیوندای مشکی توقف میکند. گفتوگویشان کوتاه است. مرد به زنها اشاره میکند. دختری جوان با موهای بلند طلایی به سوی اتومبیل میرود. مرد در را برایش باز میکند. دختر لبخندزنان سوار میشود.
حرفهای وحید را به یاد میآورم: «دور این میدان همهجور آدمی پیدا میشود، از قیمتهای کم تا متوسط رو به بالا. بستگی به دخترها دارد. بعضیها از هتل خوششان نمیآید. میگویند آدم زود تابلو میشود. باید دو سه ساعتی توی دیسکو هتل بمانند تا مشتری پیدا شود. اما اینجا اینطور نیست. جز زنهای چینی که تا نزدیکهای صبح میمانند، بقیه زود میروند. اگر هم آشنایی آنها را ببیند میگویند برای خرید آمدهاند. تازهکارها و کسانی که مدام در حال رفتوآمد به ایراناند دور این میدان میگردند.»
زنان جوان همچنان میخندند. مرد به من نگاه میکند. لبخند میزند. سعی میکنم خودم را بیتوجه نشان بدهم. جوانترین دختر جمع بلند میشود و به سوی میزم میآید. لیوان نوشیدنیاش را در دست دارد.
ـ تنهایی؟
ـ آره
ـ میتوانم اینجا بنشینم؟
ـ حتماً.
ـ برای خرید آمدهای؟
ـ نه، آمدهام بگردم.
ـ تنها یا با تور؟
ـ تنها. حوصلة جمع را ندارم. تو چطور؟
ـ من یک سالی هست که اینجایم.
ـ چه خوب، شهر قشنگی است.
ـ آره، فقط تابستانها جهنم است.
ـ میتوانی تابستان بیایی ایران.
ـ نه ترجیح میدهم همینجا بمانم.
ـ کار میکنی؟
ـ آره، منشی یک شرکت صادرات و واردات هستم.
ـ صادرات چی؟
ـ زعفران ایران.
نیم ساعت بعد، مهناز آغاز میکند: «هیچوقت رابطهام با مادرم خوب نبود، دختر بزرگ بودم و توسریخور. مدام سرم داد میکشید. حق نداشتم از خانه بیرون بیایم. حتی مدرسه هم برادر بزرگترم میبرد و میآورد. شهر ما بزرگ است اما مردمش خیلی دگم و بستهاند. لااقل محل ما و خانوادة ما اینطور بود. تا اینکه فرار کردم. شب اول پارک ملت خوابیدم. خیلی ترسناک بود. صبح، بین درختها نشسته بودم که خانمی مرا دید. آمده بود ورزش کند. کنارم نشست و با هم حرف زدیم. تاجر... بود. گفت حاضر است به من جا و کار بدهد. قبول کردم. از اینکه یک شب دیگر توی پارک بخوابم میترسیدم. رفتم خانهاش. خانة قشنگی داشت. دو روزی توی خانه بودم تا اینکه گفت: اگر بیایی اینجا سرِ کار، خانوادهات میفهمند و میآیند سراغمان. هر دو بدبخت میشویم.
مرا برد تهران. یک ماهی تهران بودم. توی دفترش میپلکیدم، با کامپیوتر بازی میکردم. هرچه بود از خانة خودمان بهتر بود. همان هفتة اول مرا برد آرایشگاه. یک روز تمام آنجا بودم. موهایم را رنگ کردند، ابروهایم را برداشتند. شدم یک مهناز دیگر. مامانم هم اگر مرا میدید نمیشناخت. دو سه تا مهمانی هم رفتیم. خوش میگذشت. مهربان بود.
هر چقدر پول میخواستم بهم میداد. باسلیقه بود و لباسهای خوب برایم میخرید.
بعد از یک ماه گفت: بیا برویم دوبی. اما من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت. وقتی بهش گفتم خندید. گفت: جورش میکنم. دو هفته بعد پاسپورتم را با بلیت دوبی گذاشت جلویم. از خوشحالی بال درآوردم.
دو روزی را به خرید کردن و گشتن گذراندیم. تا اینکه گفت فردا شب باید برویم مهمانی. مرا برد آرایشگاه، مثل یک عروس بهم رسیدند. صورتم را ماساژ دادند و آرایشم کردند. احساس خیلی خوبی داشتم. فکر میکردم اگر مامانم میدید که چقدر دیگران به من اهمیت میدهند، چه میکرد؟
ساعت شش بعدازظهر من آماده بودم. اما از لباسم خوشم نمیآمد. یک لباس پرزرق و برق قرمز که با طلایی روی آن گلدوزی کرده بودند. او هم از همیشه بیشتر به خودش رسیده بود.
پرسیدم: کجا میرویم؟ گفت: تحمل کن، میآیند دنبالمان.
ساعت شش و نیم یک بنز تشریفات آمد دنبالمان. داشتم از هیجان میمردم. سوار شدیم. دستم را محکم گرفته بود. میگفت: امشب مهمترین شب زندگی توست. منظورش را نمیفهمیدم. به یک خانة خیلی بزرگ رفتیم. شبیه کاخ بود، پر از سنگهای مرمر سفید. دیوارها همهاش آینهکاری شده بود. پردههای مخمل سبز و منگولـههای کرم جلو پنجرهها آویزان بود. لوسترهای بزرگ کریستال همهجا را روشن کرده بود. به سالن خیلی بزرگی رفتیم که دورتادورش مبلهای استیل گذاشته بودند. یک گوشة سالن، گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و سه تا رقاصة زن میرقصیدند. دو سه تا از خوانندههای عرب هم آنجا بودند.
مهمانها زیاد نبودند. خانم با دو سه تا از آنها احوالپرسی کرد و بعد رفتیم پیش یک شیخ عرب. لباس عربی پوشیده بود با آن شالهای مخصوص. خیلی پیر نبود. فقط سلام کردیم و برگشتیم پیش بقیة مهمانها. دو سه ساعتی آنجا بودیم. موقع شام دست و پایم را گم کرده بودم. فکر میکنم تمام ظرفها از طلا بود. خانم خیلی عصبانی شده بود و من تقریباً اصلاً شام نخوردم. چون نمیدانستم چطور باید غذا بخورم.
تا از سر میز شام بلند شدیم خانم گفت: باید برگردیم. با یک ماشین دیگر برگشتیم هتل. از آن شب دیگر با من حرف نزد. فهمیدم که مهمترین شب زندگیام در مراسم حفله را باختهام. شیخ مرا نپسندیده بود.
دو روز بعد خانم یک اتاق اجاره کرد و من وسایلم را به آنجا بردم. همان روز هم علی آمد سراغم. چند ماهی را در هتلی که فهمیدم مال خانم است کار میکردم اما همة پولها را علی میگرفت. ولی حالا اینجا را ترجیح میدهم. محمد بهتر از علی با آدم تا میکند. درصدی هم که میگیرد کمتر است. کارم را جور کرد تا زن یک مرد عرب بشوم و مشکل اقامتم حل شود.»
لیوان خالی نوشیدنیاش را گارسون پر میکند.
ـ خودم میدانم که دارم تند میروم. ولی کار دیگری نمیتوانم انجام بدهم. از روز اول بدبخت بودهام، تا آخر هم بدبخت میمانم.
ـ از آن خانم خبر نداری؟
ـ نه خیلی، هرچند وقت یک مرتبه میآید اینجا، یکی دو تا بیچاره مثل من هم میآورد. ولی حالا حرفهایتر شده، سلیقة شیخها هم دستش آمده.
صدای خندة همراهان مهناز بلند میشود.
ـ تو چرا آمدی سر میز من؟
ـ محمد مرا فرستاد از کار تو سر در بیاورم. فکر کرد تو هم...
ـ حالا به او چه میگویی؟
ـ هیچی، میگویم منتظر شوهرت هستی!
میخندد. گونههایش چال میافتد. چشمهایش قرمز شده. دستش را به میز میگیرد و بلند میشود. تا رسیدن سر میز خودشان تلوتلو میخورد.
دور میدان قدم میزنم. اتومبیلها به طرف پیادهرو میآیند، توقف میکنند، کمی منتظر میمانند و میروند. اما نگاه مردانی که قدم میزنند سنگینتر است. اکثرشان مسافرانی به نظر میرسند ناآشنا با فضا. با مکث و تأمل راه میروند.
یکی آرام نزدیک میشود: «ببخشید ساعت چند است؟» تعجب میکنم. ایرانیها چه زود همدیگر را میشناسند. جواب میدهم: «نُه و سی دقیقه» پیادهرو مملو از جمعیت است. مردها و زنها به هم لبخند میزنند. دو مرد به سویم میآیند، با لبخند.
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ خوبی؟
ـ مرسی.
ـ چه خبر؟
ـ هیچی.
ـ منتظر کسی هستی؟
ـ نه، دنبال تاکسی میگردم.
ـ میخواهی برسانیمت!
مرد میخندد. سی ساله به نظر میرسد. بدنی فربه دارد با سبیلهایی بلند تا روی لبهایش.
ـ متشکرم. خودم میروم.
ـ تعارف نکن. در خدمت باشیم.
دست بلند میکنم، تاکسی میایستد. خودم را روی صندلی عقب پرت میکنم. دستهایم میلرزد.
رستوران هتل خلوت شده، صدای موسیقی عربی فضا را پر کرده است. از مسئول پذیرش میپرسم: «صدا از کجاست؟» جواب میدهد: «نایت کلاب عربی.» راهرو شیشهای کنار رستوران را طی میکنم تا به در ورودی میرسم. دو نگهبان قویهیکل دو طرف در ایستادهاند. با احترام در را برایم باز میکنند. سالنی است مستطیلشکل که در یکی از اضلاعش گروه ارکستر، خواننده و رقاصهها حضور دارند. تعداد میزها کم است، حداکثر بیست میز.
روی تنها صندلیای که کنار یک میز کوچک قرار دارد مینشینم. اکثر میزها تکصندلیاند. صندلیها همه رو به سن گذاشته شدهاند. پنج مرد عرب روی صندلیها نشستهاند. جز من، هیچ زنی در سالن نیست کسی هم به من توجه نمیکند.
خوانندة مرد عربی میخواند، چهار رقاصه میرقصند. دو نفر در قسمت راست صحنه، دو نفر در قسمت چپ صحنه. دو زن لباسهای شب بلند پوشیدهاند و دو زن لباسهای اسپرت (بلوز و شلوار).
در هر طرف صحنه، دو صندلی برای استراحت رقاصهها گذاشتهاند. ترانه که تمام میشود دخترها روی صندلیها مینشینند. دخترهای اسپورتپوش حرف میزنند و میخندند. صدای یکیشان به گوشم میرسد: «برو گمشو، دیوونه.»
دو دختر دیگر با خواننده عربی حرف میزنند.
کمکم سالن شلوغتر میشود. یک زن قدبلند و درشتهیکل و سیاهپوش با آرایش غلیظ وارد سالن میشود، گروه موزیک برای او سر تکان میدهد. ترانه که تمام میشود خواننده از حاضران میخواهد که به افتخار زنِ تازهوارد دست بزنند. زن در تاریکترین قسمت سالن مینشیند، جایی که بیشتر مشرف به سالن است تا صحنه.
دو میز آنطرفتر از من، مرد عربی نشسته، درشتهیکل و فربه. روی میزش پر است از بطریهای کوچک و بزرگ. نگاهش را به دختر ایرانی قدبلند دوخته. دختر هم نگاههایش را جواب میدهد، با لبخند. همپای آهنگهای تند عربی، مرد دستهایش را بالا میبرد و ابراز احساسات میکند.
پسر جوانی با لباس بلند سفید سر میز کنار من مینشیند. از همان لحظة ورود به سالن، تلوتلو میخورد. یکی از نگهبانها او را به کنار صندلی هدایت میکند. پسر جوان است، خیلی جوان، 17 یا 18 ساله. بلافاصله سفارش نوشیدنی میدهد. روی میزش پر میشود از بطری. زنان عرب به او نگاه میکنند. میخندند. پسر میخندد. به عربی چیزی میگوید، همه میخندند. گارسون دو بطری خالیشده را از روی میزش برمیدارد.
در فاصلة دو ترانه، پسر جوان از خواننده میخواهد ترانة دلخواهش را بخواند. ارکستر شروع میکند، آهنگ تند عربی، خواننده همپایش میشود. پسر از جایش برمیخیزد. ادای رقاصهها را درمیآورد. نگهبان به سویش میرود. دستهایش را میگیرد و با اشاره میخواهد که روی صندلیاش بنشیند. پسر جوان مینشیند. نگهبان کنار من ایستاده و مراقب پسر جوان است. پسر به معنای تأیید حرکت نگهبان سر تکان میدهد. بطری دیگری خالی میشود.
توجه دختر ایرانی همچنان به مرد عرب است. مرد برایش دست میزند. لبخند میزند. یکی از نگهبانها به طرف مرد میرود. چیزی در گوشش میگوید. مرد با عجله میرود. دختر ایرانی سگرمههایش درهم میرود. رقص را رها میکند. مینشیند.
درِ سالن با سروصدای زیاد باز و بسته میشود. دو مرد و سه زن وارد میشوند. زنها ایرانیاند. این را از لباس پوشیدنشان میتوان فهمید. دختری بسیار جوان، 12 یا 13 ساله، همراه دو زنِ حدوداً 30 ساله. مردها هر دو جواناند، 27 یا 28 ساله. توجه همه را جلب میکنند. یکی از مردها، قبل از نشستن روی صندلی، دستهای پول روی سر رقاصهها میریزد. زن سیاهپوش لبخند میزند.
رقاصة ایرانی هنوز روی صندلی نشسته است. با دست اشاره میکنم. در فاصلة دو ترانه بهسراغم میآید.
ـ سلام.
ـ جانم. کاری داری؟
ـ میخواستم کمی حرف بزنیم.
ـ با جمیله هماهنگ کن.
زن سیاهپوش را نشان میدهد.
ـ خیلی طول نمیکشد. ده دقیقه.
ـ بگذار سرم خلوت بشود، میآیم.
وقتی خواننده شروع میکند به خواندن یک ترانة سوزناک عربی، صندلیای را کنار میز میکشد و مینشیند. راحت حرف میزند.
ـ اسمم هاله است. 24 ساله هستم. از بچگی رقصیدن را دوست داشتم. هشت سال پیش فرار کردم. دوست نداشتم درس بخوانم. پدرم پزشک بود. میگفت یا مرگ یا درس. خانهمان پاسداران بود. از مدرسه فرار کردم. رفتم شمال. یک ماهی این طرف و آن طرف پلکیدم بعد یکی را پیدا کردم که مرا بیاورد دوبی. رفتم جنوب، با لنج آمدم اینجا. دو سالی کار کردم. دیدم دارم داغان میشوم. زن یک مرد عرب شدم تا لازم نباشد ناز کفیلم را بکشم. او هم کاری به کارم ندارد. میگوید: وقتی خودت خرجت را درمیآوری، من چکارهام؟
شش سال است میرقصم، شبها تا صبح. عصرها هم به خودم میرسم، ورزش میکنم و تمرین میکنم. نان هیکلم را میخورم.
ـ آخرش چی؟
ـ نمیدانم. دو سال است با بهروزم. همدیگر را دوست داریم. توی دیسکو... میخواند. همانجا با هم آشنا شدیم. ولی بعد من آمدم اینجا.
ـ چرا؟
ـ میگفت نمیتواند تحمل کند که مردها اینطور به من نگاه کنند.
ـ از خانوادهات خبر داری؟
ـ مادرم میداند اینجا هستم. گاهی با هم تلفنی حرف میزنیم. پارسال هم یک هفته رفتم ایران، توی محلهمان چرخ زدم. رفتم مطب بابا. نشستم بین مریضها، در اتاقش که باز و بسته شد میدیدمش. هنوز همانقدر بداخلاق است. اما نتوانستم مامان را ببینم. ترسیدم مرا ببیند سکته کند. پیر شده. دیگر طاقت ندارد.
خواننده شروع میکند به خواندن ترانة شاد دیگری. پسر جوان رقصان بلند میشود. نگهبان او را مینشاند.
ـ چرا نمیگذارند برقصد؟
ـ رقصیدن با لباس عربی برای مردان ممنوع است.
جمیله با سر به هاله اشاره میکند.
ـ باید بروم. وگرنه از حسابم کم میکند.
ـ او چهکاره است؟
ـ میخندد همهکاره!