سفر




آ....ی آدما این قصه نیست یک زخمیه که هنوز تازه است.
ازدیار .... برگشته ام .... یک کمی شادم اما یه عالمه نا شاد....
بعد از آنهمه سال تو غربت ... یهو تو یکروز بارونی .. که دلم از .. زمین و زمان و .. آدما .. از دنیا و هر چی که توشه.... و از غربتی که حالا غریبه تره گرفته بود ... چمدان منتظر و خالی رو از کنج تاریکی در آوردم .... دلش رو که پر بود از گرد و خاک جدائی ها و تنش زخمی زمان بود..... پاک و تمیز کردم .. و پرش کردم از سوغاتی های معطر و رنگارنگ ............ و بار سفر بستم ..... سوی خانه که نمیدونستم کجاست؟..... سوی وطن که نمیدونستم حالا اطلا مال من هست .....؟ و به دیدار چهره های آشنا تو خاطراتم پر زدم ............ بالهای بسته و خسته رو با درد گشودم ... و پر کشیدم ....... میدونستم که راه .........خیلی ..... دوره .... باید از غروب غربت به طلوع صبح دیا میرسیدم ..... تمام طول شب.... رو که انگار هزار شب بود.... تو دل سیاه آسمون آنقدر پر و بال زدم .... و دلم تو سینه بیتابی کرد... تا وقتی ... نوی اونهمه تاریکی از اون بالا تهران رو دیدیم........... چه زیبا بود .... با همان غرور ... و اصالتش ... سینه ستبر... و سر بلند ... مثل الماس رو مخمل سیاه شب میدرخشید ......... من ملتهب ... شاد ... نگران ... با چشمانی که بیدلیل یا به دلیل میبارید خود را در سالن فرودگاه مهرآباد که خالی از هر مهر و لبخندی بود ... قاطی جمعیت ... ساکت .. و ...هراسان دیدم ... و گیج و مات بدنبال آشنائی که قرار بود منتظرم باشد همه جا... میگشت ... کم ..کم نگرانی داشت جانم را پر میکرد ... که نمیدانم چگونه و چه وقت همراه جمعیت خود را خارج از سالن و در شلوغی اجتماع مستقبلین یافتم ... گویی در خوابی آشفته سرد و داغ میشدم که صدای آشنا مرا پیدا کرد ..... و زمانی که گریه ها و بوسه ها آرام گرفت من در حالی که با ولع و تشنگی بدنبال کوچه خیابانهای آشنا میگشتم ... همه جا .. و همه چیز را نا آشنا و غریبه دیدم .... چهره ها .... دیوارهای رنگین از تصویر های مرگ و خون .... آدمهای ... کلافه و عاصی ..... بر خورد های سرد .... شب داشت تمام میشد .... که تن خسته ام به خواب رفت .......................... اما چند روز بیشتر طول نکشید که عطر های دیار در جان و تنم پر شد و انگار زمستانی که سالها در غربت در جان و تنم یخ زده بود آب میشد..... و بهار در من میروئید ............ اما هیهات و .... دریغ ... و ... درد ... و افسوس ... وقتی چند بار پلک های خواب آلودم رو بهم زدم و ... خواب از سرم پرید ... دیدم هیچ چیز مال من و ... دلم ... و چمدونم نیست ..... و عا قبت در حالیکه ....... چهره های آشنا غمین و دلتنگ .... در جمعیت ساکت و گم و نا پیدا شدند ....... بالهای خسته ترم را گشودم ......... و با چمدانی پر از سو غاتی درد ......... گوئی از سرزمین غریبه به خانه بر میگشتم ........ اما .......در امتداد سفر ... حس و خاک و بوی خانه را گم کردم ......... از دیار ... و خانه آمده ام .... ولی دیگر نمیدانم خانه کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آن دم که بر افراشته شد پرچم ایران ، من و تو ما شده ایم بار دگر ، پاینده ایران ..

نقلی بدون شرح ..


آرایشش یکساعت و سی و پنج دقیقه طول کشید .
بهترین لباسشو پوشید .
از وقتی کلاس بدن سازی می رفت اندامش کاملا متناسب شده بود .
توی آینه خودشو برانداز کرد .
خودشو پسندید .
به ساعت نگاه کرد .
چیزی به اومدن شوهرش نمونده بود .
یک لیوان شربت درست کرد .
بلاخره آقای شوهر از راه رسید .
مثل همیشه خسته و عبوس.
-
سلام
-
سلام
زن خودشو در مسیر نگاه شوهر گذاشت .
تموم تنش محتاج شنیدن یک واژه پر احساس بود .
مرد به صورت زنش نگاه کرد .
-
می خوام بخوابم ، خسته ام .
زن آب دهنشو قورت داد .
مرد رفت تو اتاق و در رو بست .
زن لیوان شربت رو توی چاه خالی کرد .
به آینه نگاه کرد .
خودشو خوب نمی دید.
آینه تار نبود ولی چشاش زیر یک لایه اشک تار می دید .
مانتوی چسبشو شو پوشید .
رفت بیرون و آروم در رو بست .
روسریشو داد عقب .
با دستمال کاغذی آثار اشک رو از کنار چشمش پاک کرد .
یه کم دیگه روژ لب مالید .
توی خیابون بی هدف دنبال یه نگاه ستایشگر می گشت .
کم کم سنگینی نگاه ها رو حس کرد .
تنش داشت گرم میشد .
احساس کرد قلبش داره تند تر می زنه .
رو سریشو داد عقب تر .
سعی کرد گردنشو بیشتر توی معرض دید بذاره .
احساس خوبی داشت .
نگاه های چسبنده و پر خواهش مرد هایی که نمی شناخت اونو به وجد آورده بود .
یک ساعتی توی خیابون گشت .
خب دیگه برای امروز بسش بود .
برگشت خونه .
در اتاق رو باز کرد .
شوهر هنوز خواب بود .
صورتشو شست و آرایششو پاک کرد .
یه لباس معمولی پوشید .
از فردا می دونست چیکار کنه .
توی آینه نگاه کرد .
توی آینه چهره یک زن از هم گسیخته نقش بسته بود .


 به نقل از قرمز و شاید هم کمی ترش ..

باورم کن ...


ای کاش ردّ من را از این صدا بگیری
تا که نرفتم از دست ، دست مرا بگیری

فصل نشای غمهاست ، «میراب» این زمینم
وقت است جوی آبی از چشم ما بگیری
بانو! قبول دارم زیباترینی اما…
رسمش نبود خود را اینقدرها بگیری!
می ترسم از شبی که اینجا نباشم و تو
دیگر سراغ من را از ناکجا بگیری
تشییع می شوم صبح بر دوش این خیابان
فردا اگر بیایی باید عزا بگیری
امشب دوباره شعری از دوریت نوشتم
مانده ست روی دستم آنقدر تا بگی