صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فکر است.
در یک پارتی دختر و پسری با هم آشنا میشن.
شماره تلفنی رد و بدل میشه. روز بعد دختر تمام روز منتظر تلفنه.
ولی پسره زنگ نمیزنه، درست زمانی که دختر ناامید شده پسره
زنگ میزنه، در حالی که هنهن میکنه و ادای آدمهای پر مشغله
رو در میآره، میگه:
- میبخشید، تمام روز مجبور بودم مادر و خواهرم رو ببرم
خرید، (چقدر دخترها از این حرف متنفرند)
دختره تو دلش، (اَه، چه بچه ننه)
- خوب، خانم خوشگله کجا قرار بگذاریم؟
- فردا رستوران سورنتو ساعت ۶
......
... سه ساعت قبل از قرار.
دختر نمیدونه کدوم لباسشو بپوشه، شورت و سوتین تازهشو به تن میکنه
و بهترین لباسهاشو.
(مگه قرار نیست برن رستوران، اونجا که فقط مانتو تنشه، چهاحتیاجی
به این چیزاست؟؟!!) بعد از ۶۰ من آرایش دختره یه آژانس سفارش میده.
... ملاقات در رستوران
دم در پسره ایستاده و با موبایلش حرف میزنه، دختر نزدیک میشه، پسر از دختر
معذرت میخواد و به صحبتش ادامه میده (انزجار دختر از بیتوجهی)
هر دوتاشون قهوه سفارش میدن و با ۱کیلو شکر شیرینش میکنند.
(آخه چایی خوردن بیکلاسیه!!!)
پسر:
- امروز مامان اینا رفتن کرج، تا دیر وقت نمیآن، دوست داری بریم خونه ما؟ حال کمیته رو ندارم.
- آخه من خجالت میکشم (نمایش عفت) اگه مامان اینات سر برسند پیش خودشون
چه فکری میکنند؟
- من خودم باید برم دنبالشون، خیالتجمع.
.....
در خانه پسر
- میبخشید خونه به هم ریختهس، این بچههای خواهرم زلزلهاند.
... بعد می ره تو اطاق و لباس راحتری به تن میکنه.
دختر در این فاصله بلند میشه و شروع میکنه نگاه کردن عکسها.
پسر میآد پیشش تا جائیکه گرمای نفسهاشو رو گردنش حس میکنه.
پسر:
- این مامانمه این بابام این هم خواهرم، پدرسوخته خیلی خوشگله خواهرم، نه؟
(چقدر دخترها از این حرف بدشون میآد) چرا مانتوتو در نمیآری؟
- آخه من که نمیدونستم میآم اینجا با همون لباس خونه اومدم (دروغ)
- باباخوشگلی همینجوری هم قبولت داریم
دختر مانتوش و درمیآره و شروع میکنه از ماجرای دانشگاه گفتن
پسر:
- ببین یه شوی توپ دارم از ماریا کری ، پدرسوخته خیلی نازه (چقدر دخترها به اینجور
حرفها حساسند)
تلفن به صدا در میآد.
پسر:
- سلام علی مخه، کجایی پسر، گفتم مُردی، ببین جمعه میری
پیست؟ ببین علی، یه چوب خریدم مارک اسپریت آخر کلاس،
راستی الان مهمون دارم بعد بهت زنگ میزنم. نه نه، بابا خیلی خری، یا حق تا بعد.
دختر:
- مزاحم نباشم (و چقدر پسرها از این حرف عقشون میگیره)
- نه بابا
- بیا اتاقم رو نشونت بدم
اطاق پر عکس زنهای خواننده و عکس ماشینه.
دختر رو تخت پسر می شینه
پسر دست میبره تو موهای دختر
- چقدر موهات قشنگه
دختر در حالیکه خنده لوسی میکنه
- تا به حال به چند تا دختر اینو گفتی؟؟
- تو هزارمی هستی
هر دو میخندند.
کمکم دست پسر میآد پایین تر، تو دلش فکر میکنه، (اه چه سینههای کوچیکی)
دختر:
- لطفاً به منطقه ممنوعه دست نزن،
- چه خسیس
- چه آتیشت تنده؟!
- آره، تو منو آتیشی میکنی.
- پس مواظب باش تا نسوزی( از اون حرفهای لوس دخترها)
تا اینجا دختر هی پسر رو تشویق میکنه و از اونطرف اونو پس میزنه.
... هجوم ترس، عرف، کلاس و از سمت دیگه تمایل شخصی، دختر را به مرز
جنون میکشونه. حالا دختر حاضر میشه لباسهاشو در بیاره.
ولی پسر یهو حس جنتلمنیش گل میکنه.
پسر:
- معذرت میخوام خیلی زیاده روی کردم
- نه نه، میبخشید ناراحتت کردم، من باید برم
- من میرسونمت.
... دختر آرزو میکرد کاش پسر بیشتر اصرار میکرد تا بمونه.
دختر داغ داغ میآد خونه، داغ از هیجان و شهوت.
شورتش از مایع لزجی پر شده، اونو میشوره برای دفعه بعد.
شب تمام صحنههایی رو که ممکن بود اتفاق بیفته رو مجسم میکنه
و شروع میکنه به خودارضایی...
ملاقات بعدی...
پسر دوباره شروع میکنه به مانور دادن. دختر هم تمام بدنش
مملو نیازه، ولی این بازی عفت، باید به او بفهمونه که اون از اون دخترها نیست.
دختر:
- ببین من نمیتونم
- اه اینقدر امل نباش ناسلامتی الان تو سال ۲۰۰۲ایم
بعدش هم..........
دختر به خونه برمی گرده، قدرت نگاه کردن تو چشم مامان و باباش رو نداره.
... وای، اگه نگیرتم چی؟
بعد شروع میشه، ترور...
شروع میکنه مثل کنه به پسره چسبیدن
هراس از تنها شدن...
هراس از آینده...
هراس ازنیافتن زوج به واسطه رابطه با مردی در گذشته...
هراس از اینکه دیگه ارزشمند نیست...
امشب یه شب دیگه است!
امشب نه حال و حوصله دیدن برنامه هاى مزخرف تلویزیون رو دارم، و نه حوصله خوندن مطالب تکرارى روزنامه ها رو. امشب هوس کردم براى اولین بار بشینم روبروت و باهات درد دل کنم. امشب مى خوام تموم اون چیزایى رو که این همه سال بهت نگفته بودم رو بگم. مى خوام اعتراف کنم. خودم رو هم براى غسل تعمید آماده کردم. براى یه بار هم که شده مى خوام باهات رو راست باشم و بدون واسطه و سر خر حرف بزنم. تو این همه سال، تو که همش ساکت بودى و فقط نگاه کردى، پس اینبار هم من حرف مى زنم و تو فقط گوش کن.
8-9 سالم بود. کلاس دوم، سوم دبستان. دنیا، دنیاى بچه گى و بازى و بى خیالى بود. معمولا" شبهاى امتحان و یا موقعى که قرار بود معلم درس بپرسه یادت میوفتادم. اون موقعها فقط یه اسمى ازت شنیده بودم. اصلا" نمى دونستم کى هستى، چى هستى، کجا هستى. تو عالم بچه گى فکر مى کردم هر جا که تاریک باشه حتماً تو اونجایى. تقریبا" یه چیزى تو مایه هاى لولو!
همیشه فکر مى کردم دو تا جاسوس هم دنبالم فرستادى که تا دست تو دماغم کنم، میدواند و زِرتى بهت خبر میدن و اونوقت چوب و فلک و ماتحتى که قراره با ترکه هاى آلبالو نوازش بشه! بخاطر همین، من هم لج کردم. هر وقت که قرار بود تو مدرسه زورکى نماز بخونیم، مى رفتم ته صف والکى دولا راست مى شدم. خیلى مواقع هم با بچه ها اون ته صف زیر زیرکى مى خندیدیم. آخ که چه حالى میداد اون خنده ها!
یه کمى بزرگتر شده بودم. داشتم با دین و مذهب و آداب و رسومش آشنا مى شدم. میگفتن اینا دستورات زندگیه، میگفتن اینا گفته هاى تو، یه جاهایش خیلى قشنگ و دلنشین بود ولى کلا" حس و درکش برام سخت بود. دین و مذهب برام مثل چوب درخت گردو سفت و مثل شربت اکسپکتورانت تلخ و بد مزه بود. رفاقت و دوستى و نزدیک شدن به یه همچین چیزى خیلى مشکل بود. اینا رو هم که مى خوندم گیج تر مى شدم. ولى خب، نمى شد که همین جورى هم یلخى زندگى کرد. پس سعى کردم بهت نزدیک بشم و باهات رفاقت کنم. یعنى راستشو بخواى وقتى فهمیدم خودت پیغام دادى که زیاد هم سخت گیر نیستى و اون چیزهایى که دور و بریها میگن، همش حرف تو نیست، ازت خوشم اومد.
اونجا بود که فهمیدم میشه روت حساب کرد. فهمیدم رفیق بازىِ و میتونم باهات راحت باشم. فهمیدم براى دیدن تو نه، نیازى به کت شلوار و لباس آنچنانى هست و نه، باید قاشق چنگالى و عصا قورت داده برخورد کنم! خیلى خاکى و با حال تر از این حرفها بودى. پس این دور و بریها چى مى گفتن؟! این شد که دستم رو براى رفاقت دراز کردم.
گذشت و گذشت. نا رفیق نبودم، خواستم رفاقت کنم ولى دردسراى زندگى و دانشگاه ، دیگه حالی براى رفیق بازى نگذاشت و فقط رمقى براى تفکر و تامل و فیلسوف بازى! اون وقتها که کوچیکتر بودم بهونه براى اسم و یاد تو بیشتر بود ولى وقتى بزرگتر شدم فقط اونجاهایى که پاى جون و پول در میون بود یادت میوفتادم. ظاهرا" تو هم بیخیال من شده بودى، به من کارى نداشتى، ولم کرده بودى بحال خودم بچَرم! یه وقتهایى شبح وار مى دیدمت ولى اینقدر محسوس و ملموس نبودى که بتونى تاثیرگذار باشى. مثل رعد و برق، ایکى ثانیه میومدى و بعد جستى میزدى و دود مى شدى میرفتى اون بالاها. یعنى میدونى بودى هاااا ولى مثل هوا بودى. وقتى بودى حِسِت نمى کردم ولى دریغ از لحظه اى که …
امروز بعد از ظهر وقتى تو بیمارستان شنیدم که بعد از دومین عملش، رفته تو کما، دوباره یاد اون شبهاى امتحان افتادم. یاد اون ظهراى تابستون که موقع فوتبال میزدیم شیشه همسایه رو مى شکوندیم و شبش دعا دعا مى کردیم یارو به بابامون چیزى نگفته باشه. یاد دلهره هاى اون روزایى که مشقمون رو داداشمون مى نوشت. یاد اون رد شدن ماشین کمیته از بغلمون و چپ چپ نگاه کردناشون. یاد اون پرواز تهران_شیراز که هواپیما حال خوشى نداشت و عینهو آدمهاى مست تلو تلو مى خورد. آره، دوباره یاد تو و یاد اون لحظه هایى که بى تو بودن رو برامون عین برج زهرمار تلخ مى کرد افتادم.
ولى امشب قضیه خیلى جدى تر از این حرفهاست. تا حالا هر چى ازت مى خواستم براى خودم بود ولى این یکى با همه اونا فرق داره. مى دونم باهات نارفیقى کردم، خیلى وقتها، تو بده بستوناى زندگى وجودت رو یادم رفته بود. بد کردم، میدونم. ولى بخدا قسم! همش هم تقصر من نبود. گفتم که، اون دور و بریهات چیز دیگه اى مى گفتند. تو اگه خودت هم جاى من بودى هیچ وقت با یه موجود بد هیبت و بد هیکل رفاقت نمى کردى… مى کردى؟! به ماها یاد دادند به اون چیزیهاى که حتى جلوى چشم مون هم رژه میرند اعتقادى نداشته باشیم و منکر وجودشون بشیم، حالا واى بحال تویى که دیدنت لیاقت مى خواد.
نمى دونم هر چى صلاح خودته. خودت بهتر میدونى چیکار کنى. اگه امشب شفاش رو بدى که خیلى نوکرتم. اگر هم ندادى حتما" حکمتى داشته. تو کار تو نباید دخالت کرد. امشب اومدم بهت بگم دیگه مى خوام باهات رفاقت کنم. به حرفهاى این و اون هم کارى ندارم. میخوام مثل همون چوپونه همراه با بع بع گوسفندا باهات حرف بزنم. میخوام موهات رو شونه کنم. مى خوام همین جورى یلخى و بدون دو دو تا چهار تا باهات رفاقت کنم. به قول این روشن فکرا میخوام با ادبیات خاص خودم باهات حرف بزنم. اینجورى هم من به تته پته نمى افتم و هم وقت تو رو زیاد نمى گیرم. تو هم قول بده دیگه دستم رو ول نکنى و هوام رو داشته باشى!